صد سال تنهایی



Sunday, June 22, 2003


اینم کاملش ... منتها دو قسمت رو بهم چسبوندم که راحت بشه ... اگر کسی قسمت اول رو خونده قسمت دوم از انشا شروع می‌شه ...

->

زنگ به نشانه اتمام زنگ تفریح بصدا در آمد. هم همه شاگردانی که به سوی کلاسها می‌رفتند در راهروهای مدرسه بلند شده و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. یک دسته چهار نفری صحبت کنان به کلاس انتهای راهرو وارد شد. یکی از چهار نفر که قد کوتاهتری داشت نظری تندی به انتهای کلاس تقریبا خالی انداخت٬ از سه نفر دیگر جدا شد و بسوی انتهای کلاس رفت.

در انتهای کلاس خالی٬ ردیف یکی مانده به آخر٬ دانش‌آموزی تنها نشسته و در افکار خود غرق بود. صورت ساده و دوست داشتنی‌اش با قامت عظیم و قد بلندش در تناقض بود. قوزی که کرده بود بر غمگینی چهره‌اش ‌افزوده و سنش را بیش از حد متعارف دیگران نشان می‌داد.

نیما که به‌ انتهای راهرو رسیده بود دستی بر پشت دوستش زد و با صدای آهسته‌ای که از تردیدش حکایت می‌کرد گفت:
-: سلمان٬ باز که اخمات توی همه ... آه ... الان که ادبیات داریم. من اصولا با این چیزا حال نمی‌کنم ولی تو که از زنگ‌های ادبیات خوشت میومد ...

سلمان با حرکت آهسته‌ای رویش را برگرداند و به نیما که با وجود اینکه ایستاده بود تقریبا هم قدش بود خیره شد٬ پس از اندکی سکوت دوباره سرش را پایین انداخت. نیما که از سکوت آزاردهنده خسته شده بود با تحکم و صدایی بسیار بلندتر از جمله قبلی بانگ بر آورد:
-: قوزم نکن.
و بسرعت به جای خود در ردیف اول کلاس برگشت و نشست. سلمان هم مانند کسی که از خواب بیدار شده باشد٬ خودش را جمع و جور کرد و پشتش را صاف کرد.



**********



-:‌ خوب بچه‌ها امروز نوبت چیه؟
-: آقا اجازه٬ انشا داریم امروز.
-:‌ آه ... باشه. خوب قرار چی بود؟ .... آها یادم اومد هنوز موضوعات آزاد تموم نشده بود. قرار بود اونایی که شمارشون از روی لیست زوجه انشاشون رو بخونن. صبر کنین ببینم.
معلم ادبیات با ریش بلند و موهای پرپشت و مشکی‌اش با ابهت بنظر می‌رسید. آرامش کلام و لحن صحبتش هم ابهتش را تایید می‌کرد. پس از مدت کوتاهی سرش را از روی دفتر کلاسی بلند کرد و با قاطعیت گفت :
-:‌ سلمان. بیا انشات رو بخون.
-: آخه ...
دانش آموز کناری سلمان بسرعت من و من سلمان رو بدین شکل تصحیح کرد:
-: آخه سلمان که شمارش فرده.
معلم ادبیات نگاه قاطعی که از تغییر ناپذیری تصمیمش صحبت می‌کرد به سوی سلمان در انتهای کلاس انداخت و سلمان بسرعت و با قاطعیت جواب داد:
-: چشم.
و بلند شد و بسوی جلوی کلاس را افتاد.



**********



بنام خدا
موضوع انشای من ارتباط بدون کلام انسان‌ها با هم هست.
همانطور که می‌دانید انسان‌‌ها برای ارتباط با یکدیگر از راه‌های مختلفی استفاده می‌کنند که مهمترین آنها کلام یا ارتباط متشکل از کلمات است که گفتگو نامیده می‌شود. در این‌ گونه ارتباط کلمات معنی را منتقل می‌نمایند.
...
در این میان لحن صحبت به میان می‌آید که تاثیر بسیاری بر گفتار گذارده و معمولا روحیات و احساسات گوینده را به شنونده منتقل می‌کند. هنگامی که گفتگو بصورت مکتوب در می‌آید بخش عمده این لحن از بین رفته ولی باز هم نحوه استفاده از کلمات که سبک نوشتار را مشخص می‌کنند این وظیفه را برعهده می‌گیرند.
...
حال اگر نقش انتقال احساسات و روحیات را پررنگ‌تر و ظاهر کلمات را حذف کنیم ارتباطی بدست می‌آید که عمده آن را نگاه‌ها٬ حس لامسه و غیره تشکیل می‌دهند. این گونه است که با گوش بجای کلمات به نوای کلام گوش می‌دهید٬ با قوه باصره بجای نوشته تردیدها٬ دوست داشتن‌ها و علاقه‌ها در نگاه و صورت افراد می‌بینید و بالاخره مهم‌تر از همه این‌ها با حس‌لامسه تماس‌های دوستانه٬ دست دور گردن انداختن‌ها٬ نوازش‌ها و یا نفرت‌ها را حس می‌کنید.

همان طور که افراد مختلف زبان‌های مختلف دارند زبان حسی انسان‌ها نیز بسیار متنوع و متفاوت است. بعضی‌ها با یکدیگر راحت ارتباط برقرار می‌کنند و برخی زبان هم را نمی‌فهمند یا اشتباه می‌کنند. همان طور که ما زبان را با تکرار و عادت فرا گرفتیم زبان احساسات را نیز با عادات و عرف رفتاری فرا می‌گیریم.

برای مثال کاوه را در نظر بگیرید که در یک خانواده گرم و دوست داشتنی پرورش یافته است. هر روز با والدینش روبوسی می‌کند٬ خواهران و برادرانش را در آغوش می‌گیرد و عادت کرده است که در خانواده و در محیط پیرامون احساسات خویش را آزادانه بروز دهد٬ اگر خوشحال است دوستش را در آغوش گیرد و وقتی که از فردی دلخور است پرخاشگرانه بروز دهد.

سلمان فرد دیگری است که به جهت خانواده خویش و از آنجا که عادت و شخصیت وی چنین است عادت دارد بر احساسات خویش ماسک تیره‌ای بزند و بسیار در ابراز آنها سخت‌گیرانه و با خست عمل کند. تنها یک ذهن دقیق و آشنا به او می‌تواند بین کلام و رفتار وی در هنگامی که خوشحال است با هنگامی که ناراحت است تفاوت قایل شود. برای سلمان حتی یک لمس آرام دست می‌تواند تاثیرگذار باشد. سلمان وقتی ناراحت است کلماتی را که استفاده می‌کند تغییر نمی‌دهد٬ گفته‌اش یکی است ولی لحن سردش گویاتر از هر کلام.

نمی‌خواهم سبکی زندگی‌ای را بر سبک زندگی دیگر مرجح بدانم یا حتی آنها را مقایسه نمایم. هر کدام برای خود مدل و خصوصیات خود را دارند. سلمان وقتی برادر یا خواهرش او را در آغوش می‌گیردند احساس خوشبختی توصیف ناپذیری می‌کند ولی کاوه چنان عادت کرده است که اگر روزی چنان نکنند از خود می‌پرسد چرا. کاوه در بروز احساسات آزادی یک پرنده را دارد ولی برای سلمان یک تماس ساده یک دنیا می‌تواند معنا داشته باشد. سلمان در غم خویش تنهاست چرا که عادت به بیرون ریختن مصایب ندارد٬ کاوه در زندگی احساس رخوت می‌کند از آنجا که همه چیز برایش عادت شده است ...

از این مقایسه‌ها که در گذریم به زمانی می‌رسیم که دوستی کاوه و سلمان به خاطر سو تفاهم‌های ناشی از تفاوت زبان به سردی می‌گراید. هر دو یکدیگر را دوست می‌دارند ولی این دوستی با کلمات عاری از ارتباط‌های دیگر پایدار نمی‌ماند. تا حالا احساس کرده‌اید با دوست نزدیکتان جز گفتگوی کوتاه کاری صحبت دیگری ندارید که بکنید در حالی که آرزویتان این است که با وی بیشتر صحبت کنید؟ تا حالا حس کرده‌اید که فشار نامحسوسی که به نشانه دوستی به بازوی دوستتان وارد می‌کنید بدون پاسخ باقی می‌ماند؟

...

کاوه عزیز٬ کدورت بین ما ناشی از سو تفاهمی بی‌اندازه بی‌اهمیت است که من خود را در بیش از تو مقصر می‌دانم ... دوست عزیز بیا دوستی را گرامی‌تر از این کدورت‌ها بشماریم و زبان یکدیگر را فرا گیریم ...



**********



معلم ادبیات پس از آه نامحسوسی سکوت سنگین را شکست :
-: ایراد انشایی و جمله‌بندی به وفور. جای کار داره. ولی انشای زیبایی بود. نوزده. می‌تونی بشینی. نفر بعدی ....
و سرش را داخل دفتر کلاسی فرو برد.

سلمان در حالی که بسوی ته کلاس به آرامی روان بود دست دوستانه‌ای را دور مچش احساس کرد. قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد٬ کاوه از جایش برخاست و وی را در آغوش گرفت....



Comments: Post a Comment