دیوانه شدن هم عرضه میخواد. فکر کردین به این راحتیها هست ...
اگر یه فرشته بیاد ازم بپرسه آرزوت چیه که برآورده کنم، شاید بجای اونی که همیشه توی فکرم هست برگردم بهش بگم که آرزو میکنم دیوونه بودم و هیچ حالیم نبود دنیای بیرون چیمیگذره...
پ.ن. (حالا که نیگا میکنم میبینم یه کم بیشتر از یه پانوشت شد ...)
اگر توضیح میخواین یه کم، یه کوچولو از یه چیزی خسته شدم. خب آره ... اومدم اینجا و کاملا مستقل و آزاد هستم به قول عرف ... ولی نه بابا، آزادی نیست... هنوز به کلی چیز مقید هستم که همش تقصیر ... شاید نگم «تقصیر» بگم «به علت» چون نمیگم لزوما بده یا خوبه ... ولی همش به خاطر محیط و جامعهای هست که توش بزرگ شدم ... بابا میخواین واضحترین مثال رو بزنم ... میتونین راحت در مورد سکس صحبت کنین؟ ... احساس ناراحت بودن بهتون دست نمیده وقتی توی خیابون میبینین ... بابا ذهنیت عوض نمیشه ... میتونیم بشینیم سالها بحث کنیم که کدوم ذهنیت خوبه کدوم بد ... ولی ذهنیته که آدم رو میبنده ...
من آزادی رو فقط توی یه چیز میبینم ... اینکه ذهنیتم تحت کنترل خودم باشه ... آزادی رو توی این نمیبینم که مست کنم و ... آزادی رو توی این نمیبینم که فقط از ایران فرار کنم ... آزادی رو توی ایران هم میبینم حتی بیشتر از هر جای دنیا (ادعای ندارم ولی دنیا ندیده هم نیستم ...) اثبات آزادی میخواین توی ایران ... یه کم فکر کنین که چه کارهایی توی این مدت از زندگی که توی ایران بودین تونستین بکنین ... من شخصا عقیده راسخ دارم که اگر توی ایران نبودم خیلی نفهمتر از چیزی که الان هستم میبودم ....
همم .... باز روی دور اراجیف ... شاید یه آهنگ خوب بتونه از این مود در بیاره منو ...
بازم فیلم ->
- «The Apartment» سیاه سفید (قابل توجه اونایی که از سیاه سفید خوششون نمیاد). من خیلی باهاش حال کردم. مقایسه میکنمش با limelight چالزچاپلین که به نظر من قشنگترین در نوع خودش هست. این فیلم آپارتمان ۵ تا اسکار برده فکر کنم ... خلاصه خوب بود.
پ.ن. مهدی جان. عزیز دلم. اگزوتیکا رو نمیخوای ادامه بدی؟ من چرا دارم هی فیلم معرفی میکنم اینجا ... اگر بلد بودم یه چند کلمه مفید جز اینکه قشنگ بود بنویسم که خب مینوشتم ...
بابا جان ... آهای ملت ... جیسم خیلی حالش خوبه ... از من که بهتره وقتی صحبت میکردم ... Online هم هست ... فکر کنم حتی بعضی جاها کامنت هم توی وبلاگها میذاره ... e-mail هم میخونه ... شک نکنین ...
خلاصه نمیخواد نگران اون مرتیکه باشین ... مطمئن باشین از من و شما بیشتر بهش خوش میگذره ...
« The Legend of 1900 » یه ملودرام واقعا قشنگ. کلی آهنگ پیانو توش هست. موضوش هم جالبه، کارگردانی و هنر پیشهها هم خوبن. از اون فیلمهایی هست که آدم رو به فکر فرو میبره. تراژدیک و با معنی. اگر تونستین حتما ببینین. (من توی یکی از Movie Nightهای دانشجویان ارشد دانشکدهمون دیدم.) یه مرور از فیم اینجا هست(اشتباه نکنین. فیلم کاملا رنگی هست.):
http://www.cinephiles.net/The_Legend_of_1900/Film-Synopsis.html
« The Big Lewbofski » بد نیست. یه نیگاه جالب به زندگی هست. یه آدم خیلی خیلی cool و بیخیال و آروم مثل مهران مهر یا پیمان افشانی یا ... به همراه دو تا دوستش، یکی خیلی عصبی و شاکی، یکی دیگه هم مظلوم و ... تم کمدی داره ... به یه بار دیدنش میارزه.
«The Birds (پرندگان)» از فیلمهای هیچکاک ... قشنگ بود. البته اینقدر تعریف کرده بودند ازش که انتظارم ازش رفته بود بالا. ولی یه نکته جالب. فیلم ترسناک هستش بدون اینکه حتی یه تیکه موسیقی متن داشته باشه... عجیبه یه کم... همه فیلمهای ترسناک وابسته به موزیک متنشون هستن.
احساس میکنم نت خارج از تمای هستم توی موسیقی زندگی ... گوش آزار و مزاحم ... نتای که با هیچ نت و ردهای از نتها سازگار نیست ... نتای که حاصل از اشتباه ساده ولی گریز ناپذیری هست ...
شاید این نت باید وجود داشته باشه، شاید یگانه کسی که این موسیقی زندگی رو تصنیف کرده به این نتیجه رسیده این نت باید خارج از ریتم باشه تا درست باشه...
مثل نت بم وسط کل نتهای ظریف، ریز و زیبای یه ستنور ...
تقصیر من نیست. یه سنج هستم که باید وسط ملودی زیبای یه پیانو باید نواخته بشم. احساس میکنم که خارج از ریتم هستم و با بقیه توی یه تم نمیگنجم و احساس خوبی نیست....
شاید هم یه تم هم وجود داره که من توش هستم و این تم هم یکی از هزاران تم تشکیل دهنده کل موسیقی هست ولی این تم رو نمیبینم ... خودم رو توی این تم تنها احساس میکنم، تنهای تنها ...
چرا، گاهی میبینم که تک نتهای خارج از تم دیگهای هم وجود دارن. ولی هیچ کدومشون با من توی یه تم قرار نمیگیرن.
لار (در ادامه حرفهای فراز): برام خیلی مفهوم داره. چرا؟ چون به خیلی خاطرات وصل میشه. نه فقط خاطره. خاطرههایی که هر کدوم یه زندگی تجربه و معنا توش بوده.
آخریش .... واقعا اون لار رفتنمون درس مهمي بود واسه هر سه تامون ... چوپونها ... ببعيها ... سرما ... خلوت کردن ... سکوت ... زيبايي ... گروه امداد ... غروب ... جستجو ... شام ... ماست چکیده ...
توی آخریش یه ساعت داشتم فکر میکردم که چه فحشهایی باید بدم ... بعدش به عمل که رسید حتی نپرسیدم کجا و چرا ... حس عجیبی بود ... منی که همه میدونن مهمترین کاری که توی زندگیم بلد نیستم بکنم نپرسیدنه، اون موقع همون طور که باید همیشه بکنم خفه خون گرفتم ... فکر میکنم بخاطر این بود که تحت تاثیر قرار گرفته بودم ...
از قدیمیترینهاش یکی بود که خیلی شلوغ بود، ولی از اون هم چیزای مهمی یادم مونده ... کول هم سوار شدن ... هندونه ... پوژن ....
و یه چیز دیگه هم هست که همش توی ذهنم میاد: چرا اینقدر اصرار کردم که یه بار هم شده باید لار رو ببینین(ببینی)!!! جدا گاهی بعد از گفتنش خودم هم به شدت خجالت میکشیدم که چرا با این که میدونم در نهایت نخواهی آمد و اصلا علاقهای هم نداری باز هر دفعه همین پیشنهاد مسخره رو تکرار میکردم. نمیدونم ... لار یه چیزی داره که نمیتونی توضیح بدیش ولی تاثیر میذاره روی آدم، عوض میکنه آدمو ...
کوه هم یه همچین حس عظمتی داره ... اینجا واقعا یه چیز بزرگ کم داره به اسم کوه!!! شاید عجیب باشه ولی کمبودش به شدت احساس میشه.
راستی یادم میاد خیلی وقت پیش یه کوه دسته جمعی رفتیم. مریم و مونا هم اومدن و فکر کنم از ته دل فحش دادن من و هر کس دیگه که بانی این عملیات بود ... ولی نه تنها به من خوش گذشت اون برنامه ... بلکه هنوزم فکر میکنم به همه خوش گذشت ... اگر هم فکر میکنن نه شاید (فقط شاید، نه بیشتر) بعدا ازش به عنوان خاطره خوب یاد کنن ... خیلیها بودن که عادت نداشتن و خسته شده بودن ولی گروه میکشیدشون ... نمیدونم حسی که توی گروه هست فرق داره ... حداقل ما ایرانیها اینجوری هستیم ...
پ.ن. در مورد آخرین لار توی پرانتز: خیلی از کارگردانها خودشون میکشن چند سال کار میکنن که یکی دو تا از این حسهایی رو که همش همزمان توی یک لحظه اونجا بهم دست داد رو به بیننده القا کنن->تحسین، حقارت، تنهایی، سکوت، زیبایی و تحسین همش به همراه دلهره، ترس و دوست داشتن و تنفر و بازم دوست داشتنی که همزمان به آدم دست بده ...
به میثم میخواستم بگم اگر «دیوانه از قفس پرید» میخوای من دارم ولی فکر میکنم این رو نمیخونی برای همین خواستم بهت زنگ بزنم بگم که از کجا برش داری ولی شمارش رو گم کردم... اگر کسی شمارش رو داره برای میل کنه یا با یاهو پیغام بزاره برام... بلکه جیس به این آخرین آرزوش توی زندگی برسه ...
بیشتر از همه برای پیام:
پیام جان اولا که مبارک ها باشه
دوم که شیرینی ما چی میشه؟
سوم اینکه باهات عوض میکنم ... به حامد میگفتم من جای گرم میخوام. تو بیا تورونتو یه کم از سرما حال کن منم فرار میکنم میرم میامی. آره اینجا از حالا سرد شده حسابی ... برو میامی حال میکن بسی ... (راستی قابل توجه جسیم هست این یکی) پتانسیل هیزی با دما نسبت عکس داره همه جا
گفتی میدون آزادی و بربری و ...
اولین میدون آزادی دو تای که سه ساعت و اندی طول کشید یادته؟ هر دوتامون کلی دیر رسیدیم خونه آخرش ولی صحبتها رو یادم نرفته :) تنها چیزی که یادم نمیاد اینه که چند بار اون مسیر خیابون آزادی تا تاکسیهای شهرک رو قدم زدیم...
یه میدون آزادی دیگه هم داره یادم میاد. این یکی بربری داره و حجت و دعوا توی صف بربری ... تو هم طبق معمول پایه دعوا ...
بعد هم کلی میدون آزادی خرده ریزه ... میدون آزادیهای سرد، میدون آزادیهای گرم... بدون ماشین... باماشن... به مقصد شهرک... به مقصد اکباتان ... به مقصد باغ اون یکی پیام ...
یه خیابون آزادی هم هست که عکساش رو تازه نیگاه میکردم برای هزارمین بار ... یه خیابون آزادی که توش یه رنوی ۵ سبز رو با روزنامه کادو کردیم و یه روبان قرمز دورش پیچیدیم و به صاحابش برای تولد کادو دادیم...
پ.ن. راستی پیام ... من هیچ وقت درست نفهمیدم که من و تو چی شد که این مسیر عجیب غریب رو با هم طی کردیم ... میدونی که از چی صحبت میکنم ... آه بازم من دارم زیادی مزخرف میگم ...
تا حالا دیدین نصفه شب یکی تنها توی یه اتاق نشسته باشه اخم کرده باشه کلی هم کتاب و تمرین و جزوه پشت سرش ریخته باشه بعد یه هو بزنه زیر خنده و چند دقیقه یه بند بلند بلند بخنده؟! نظرتون چیه؟ نمیگین که مخش پاره سنگ برداشته؟ واسه چی زدم زیر خنده؟ موقع خوندن به این جمله رسیدم «تازه با قفل فرمون زدم پای فراز و حسن رو با همدیگه شکستم...» ... خب آدم کلی میخنده ... مرسی بابایی ... کلی سر حال اومدم ... بازم از این کارا بکن ...
راستی من حسن میخوام... یکی بهش بگه ...
پ.ن. : نکنه؟ ها؟ پس اینطوریه؟ واسه همینه که صداش در نمیاد... البته صدای خیلیها در نمیاد ولی دلیل نمیشه... یا میشه؟ هوی حجت ... آمار حسن رو در بیار وگرنه ... تو یکی رو که میتونم تهدید کنم ...
فکر کنم دارم رکور میزنم توی وبلاگ نویسی ...
از هر دری سخنی و هر روز به سبکی و ...
آخه من اخلاقم هم خیلی مودی هست ... در عرض چند ثانیه حالم گرفته میشه و بدون دلیلی هم سرحال هستم گاهی ... (مثل الان) ... گاهی فلسفه میبافم، گاهی چیزشر میگم ... بعد وبلاگم هم میشه همین که میبینین .... از نقد فیلم و داستان کوتاه توش گرفته تا آه و ناله و فغان و وقایع روزانه و گاهی هم متن آهنگی ... گاهی هم جک یا کاریکاتوری ...
هیچ وقت روزی رو که این کار رو شروع کردم یادم نمیره، همون موقع عهد کردم که روزی که ... ... ... ... ... درش رو میبندم. حالا نمیدونم تا اون روز مینویسم یا نه، زودتر کم میارم ... اگر چنین روزی توی زندگی من پیش نیومد چی؟ ... بعید نیست پیش نیاد ...
پ.ن. هر دفعه هم تصمیم میگیرم که از سه نقطه کمتر استفاده کنم ولی نمیشه که نمیشه ...
فراز ... دلم برات یه ذره شده ....
:*
کاش اینجا بودی ...
تازه اینجا بودی میتونستی برای ما قلیون هم راه بندازی ...
ما؟ ... اینجا ما وجود نداره دیگه ... من ...
من برای اولین بار میخوام تهدید کنم توی وبلاگم ...
من هم عکس میخوام (عکس برگردون نه ... تولد پیام و پویا) .... میخوام .... میخوام .... میخوام ....
وگرنه!!! وگرنه!!! .... همممم .... وگرنه .... نمیدونم ....
آها ... وگرنه حرف بد میزنم....
....
Pulp Fiction
به پیشنهاد حامد دیدیمش. یه فیلم خوب، نه میشه گفته هنری هست، نه میشه گفت نیست. هنر پیشههای معروفی توش هستن که بعضیهاش در حد فقط یه دیالوگ ظاهر میشن. Bruce Willis و John Travolta بازی میکنن ولی خوشبختانه از سری فیلمهای مزخرفی که توش زمین رو نجات میدن نیست...
دیدگاه گانگستری باحال، دیالوگهای فلسفی خیلی خیلی باحال، تیکهها و نکتهها یه جوری هستن که فیلم نه جدی هست نه شوخی ...
مثلا یکی از ماجراهای مهم یه ساعت هست که یارو از پدرش به ارث برده و پدرش موقعی که اسیر بوده توی ویتنام ساعت رو ۷ سال توی فلان جاش قایم کرده که ازش نگیرن!!!! با مسایل جدی خیلی خوب شوخی میکنه و با مسایل شوخی خیلی جدی برخورد میکنه...
یه کم از لحاظ زمانی به هم ریخته هست ولی دیدن داره. فکر کنم دوباره باید ببینم تا کامل بفهمم ... نکات ریز خیلی خیلی زیادی توش هست.
در زمن Sound Trackهاش هم محشره....