صد سال تنهایی



Monday, October 06, 2003


تا حالا دیدین نصفه شب یکی تنها توی یه اتاق نشسته باشه اخم کرده باشه کلی هم کتاب و تمرین و جزوه پشت سرش ریخته باشه بعد یه هو بزنه زیر خنده و چند دقیقه یه بند بلند بلند بخنده؟! نظرتون چیه؟ نمیگین که مخش پاره سنگ برداشته؟ واسه چی زدم زیر خنده؟ موقع خوندن به این جمله رسیدم «تازه با قفل فرمون زدم پای فراز و حسن رو با همدیگه شکستم...» ... خب آدم کلی می‌خنده ... مرسی بابایی ... کلی سر حال اومدم ... بازم از این کارا بکن ...
راستی من حسن می‌خوام... یکی بهش بگه ...

پ.ن. : نکنه؟ ها؟ پس اینطوریه؟ واسه همینه که صداش در نمیاد... البته صدای خیلی‌ها در نمیاد ولی دلیل نمی‌شه... یا میشه؟ هوی حجت ... آمار حسن رو در بیار وگرنه ... تو یکی رو که میتونم تهدید کنم ...



Comments: Post a Comment