Saturday, January 17, 2004
کمک!!! یکی به دادمون برسه!! آژیر آتشنشانی!!
(توضیح: قدیم میگفتن کمک! آتیش! الان اینجا میگن "Help! Help! Firealarm")
صداش اعصاب نمیذاره واسه آدم. مخ آدم تیلیت میشه...
0 comments || Ehsan || 8:03 AM ||
صد سال تنهایی
Saturday, January 17, 2004
کمک!!! یکی به دادمون برسه!! آژیر آتشنشانی!!
(توضیح: قدیم میگفتن کمک! آتیش! الان اینجا میگن "Help! Help! Firealarm")
صداش اعصاب نمیذاره واسه آدم. مخ آدم تیلیت میشه...
0 comments || Ehsan || 8:03 AM ||
Friday, January 16, 2004
آخه چقدر اتفاق خوب و بد پشت سر هم، آخه چقدر بلا سر آدم بیاد. فعلا که حلوای من رو هم از دست دادین چون دیگه تب ندارم و گردنم رو بیشتر از ۲-۳ درجه میتونم بچرخونم. فقط نمیدونم از کجا شروع شدن. فکر کنم اولیش اونی بود که همه میرن زیر تریلی ۱۸ چرخ، من بجاش رفتم زیر دوچرخه!! بعدش خراب شدن این اتوبوس برقییی که توی اوج سرما و برف مجبور شدم پیاده برگردم، فکر کنم همون یک دفعه بود که ۲۰- درجه شده بود و کولاک برف بود و منم لباس درست و حسابی نپوشیده بودم. بعدشم که اون زنیکه از دنده عقب رفتن و کلی چیز بیمزه دیگه ایراد گرفت و من رو که کله سحر پا شده بودم رفته بودم امتحان توی این سرما و یخ بندون رد کرد!! :( باید دوباره ۱۰ روز دیگه برم و کلی هم تا حالاش پیاده شدم. البته یه سری اتفاق خوب هم افتاد، یه ۴۰ دلار که عوضیها زیادی از من کم کرده بودن رو پس گرفتم و مهمتر اینکه یه TA دوم هم جور شد (درس کامپایلر سال چهار) واسم که اگر بدبختی و کاری که روی سرم میریزه رو کنار بزاری ۱۵۰۰ چوق منفعت داشته بید. یا خبرهای خوب دیگه که گرفتم نمرههای ترم پیش بود که همگی بخیر گذشت ... خلاصه من که توی این چند روز بین اتفاقهای بد و خوب گم و گور شدم.
ولی فعلا مواظب باشین، پاچه میگیرم!
0 comments || Ehsan || 9:03 PM ||
Wednesday, January 14, 2004
درکش نمیکنم. نمیفهمم هم چرا با این اصرار سعی میکنم درکش کنم. گاهی حس میکنم یه پیلهی سخت شفاف دور خودش تنیده، دستت رو که دراز کنی یه حس برق گرفتگی بهت دست میده، میسوزم ولی باز دستم رو داز میکنم. حتی نمیشه گفت دلش میخواد کسی دستش رو نزدیک ببره، یا دلش نمیخواد.
خیلی عجیبه. وقتی باهاش حرف میزنم همهی حرفهایی رو که میخواستم بگم رو مجبور میشم قورت بدم. نمیدونم چرا، ولی مدتهاست که نشده یه صحبت دو طرفه داشته باشم باهاش. من یه چیزی میگم و یه جواب مختصر مفید میگیرم. بدون هیچ احساسی، بدون هیچ چیزی ورای کلمات. همیشه منتظر هستم یه تلاشی ببینم برای اینکه حرفها رو به سمتی بکشونه، حتی سمتاش هم اصلا مهم نیست، حتی اگر مستقیم به سمت فحش دادن بهم کشیده بشه خوشحال میشم، ولی هر دفعه مایوس میشم و یه جوری گفتههام احمقانه جلوه میکنه، اینقدر که خودم هم خجالت میکشم. ولی مگه میشه حرف نزد. و از طرفی مگه میشه بدون معذب بودن حرف زد.
ولی نتیجه همیشه یکسان هستش. گیج و گم و معذب میشم. مشکل من اینه که نمیتونم وضعیت نامعلوم رو تحمل کنم. بد دردی هستش. کاش میشد گفت بیخیال. کاش میشد گفت به جهنم. گاهی به جهنم شنیدن هم لذتبخش هستش. چون حداقل آدم ممکنه بتونه دلیلی داشته باشه که از طرف مقابل بدش بیاد.
گردو شکستم یادته؟ وقتی من یه قدم بر میداشتم و میگفتم گردو، تو هم باید یه قدم ور میداشتی و میگفتی شکستم.
در غیر این صورت بازییی وجود نخواهد داشت.
آره میدونم. اگر من بدون اینکه قدم بردارم بگم گردو باید دعوا کنی و بزنی توی سرم، در هر صورت نباید زیاد منتظر موند وگرنه کیف بازی از بین میره. یادت نیست مگه؟ ...
0 comments || Ehsan || 7:53 AM ||
Tuesday, January 13, 2004
«برای من بسيار دشوار است که برای پارلمان اروپا توضيح دهم چگونه افرادی که در پارلمان کنونی ايران نماينده مردم هستند، نمی توانند مجددا داوطلب نمايندگی شوند.»
خاوير سولانا (نماینده اتحادیه اروپا)
0 comments || Ehsan || 4:49 AM ||