Wednesday, January 14, 2004
درکش نمیکنم. نمیفهمم هم چرا با این اصرار سعی میکنم درکش کنم. گاهی حس میکنم یه پیلهی سخت شفاف دور خودش تنیده، دستت رو که دراز کنی یه حس برق گرفتگی بهت دست میده، میسوزم ولی باز دستم رو داز میکنم. حتی نمیشه گفت دلش میخواد کسی دستش رو نزدیک ببره، یا دلش نمیخواد.
خیلی عجیبه. وقتی باهاش حرف میزنم همهی حرفهایی رو که میخواستم بگم رو مجبور میشم قورت بدم. نمیدونم چرا، ولی مدتهاست که نشده یه صحبت دو طرفه داشته باشم باهاش. من یه چیزی میگم و یه جواب مختصر مفید میگیرم. بدون هیچ احساسی، بدون هیچ چیزی ورای کلمات. همیشه منتظر هستم یه تلاشی ببینم برای اینکه حرفها رو به سمتی بکشونه، حتی سمتاش هم اصلا مهم نیست، حتی اگر مستقیم به سمت فحش دادن بهم کشیده بشه خوشحال میشم، ولی هر دفعه مایوس میشم و یه جوری گفتههام احمقانه جلوه میکنه، اینقدر که خودم هم خجالت میکشم. ولی مگه میشه حرف نزد. و از طرفی مگه میشه بدون معذب بودن حرف زد.
ولی نتیجه همیشه یکسان هستش. گیج و گم و معذب میشم. مشکل من اینه که نمیتونم وضعیت نامعلوم رو تحمل کنم. بد دردی هستش. کاش میشد گفت بیخیال. کاش میشد گفت به جهنم. گاهی به جهنم شنیدن هم لذتبخش هستش. چون حداقل آدم ممکنه بتونه دلیلی داشته باشه که از طرف مقابل بدش بیاد.
گردو شکستم یادته؟ وقتی من یه قدم بر میداشتم و میگفتم گردو، تو هم باید یه قدم ور میداشتی و میگفتی شکستم.
در غیر این صورت بازییی وجود نخواهد داشت.
آره میدونم. اگر من بدون اینکه قدم بردارم بگم گردو باید دعوا کنی و بزنی توی سرم، در هر صورت نباید زیاد منتظر موند وگرنه کیف بازی از بین میره. یادت نیست مگه؟ ...
0 comments || Ehsan || 7:53 AM ||