از نوشتههای یه کم پیش که برای این که حوصلهی پستش رو نداشتم رو دستم مونده بود (شایدم حوصلهی سینجین بعدش رو نداشتم!):
«دارم الان به این فکر میکنم که اول مرغ بود یا اول تخم مرغ منتها این بار در مورد دوست داشتن. اصولا نمیدونم که من به کسایی همیشه گیر میدم که تحویلم نمیگیرن و باهاشون نمیشه کنار اومد و دوست شد (در همه سطوح منظورمه. از دوستی ساده تا عشق و عاشقی!) یا اینکه همه کسانی که به نظر من چشمگیر میان اینجوری از آب در میان.
الان که ازش میپرسم عقلم بهم جواب میده که چیزها و کسانی که در دسترس آدم نیستن برای آدم جذابترین ولی به محض اینکه در دسترس آدم میان از چشم آدم میافتن. ولی از عقلم هر چقدر عاجزانه درخواست میکنم که یه کاری کنه که دوست داشتنهام رو تنظیم کنه جواب نمیده! فکر کنم فقط بلده نطق روشنفکری بکنه.
یاد سالها پیش ازم پرسیدن که به love at first sight عقیده دارم یا نه. البته اون موقع چنان بدون مقدمه پرسیدن ازم که چرت و پرت جواب دادم و فکر میکنم بقدر کافی هم تجربه نداشتم. اون موقع از این مسایل شاید به اندازهی ۲ سال تجربه داشتم. الان ۵ سال! خوب اون دفعه اولین چیزی که به ذهنم رسید یعنی آره جواب دادم. ولی الان که فکر میکنم بازم آره جواب میدم.
مگر اینکه این کلمهی مسخره (love) رو که با تکرار استعمال به معنی جذبه یا یه همچین چیزی تبدیل شده رو به معنی دیگهش که دوست داشتن زیاد شاید بشه بهش گفت معنی کنه که در اون صورت میگم نه. در مورد این مسایل هم عقیده دارم که صفر و یکی نیست. یه احساسات پیچیدهیی از ترکیب اینا به اضافه حسادت و غرور و ... روابط رو در عمل تشکیل میده. و بازم عقیده دارم خوب و بد، متعالی و جلف، ... اینجوری نیستن این دو تا جنبه. هر کدوم جای خودشون رو داره.
ولی فکر میکنم دوست داشتن خیلی زیاد چیزیه که آدم سخت تجربه میکنه و کلی چیز جدید توش یاد میگیره ... یه جور حالت مازوخیسمی، یعنی لذت به همراه اذیت شدن هم به همراه داره ...
در هر صورت وقتی یاد این میافتی که زندگی باید بگذره، مستقل از اینکه تو چیکار کنی توش، یه کم میخوره توی ذوقت...»