Saturday, January 03, 2004
0 comments || Ehsan || 12:00 AM ||
صد سال تنهایی
Thursday, January 01, 2004
یه سوال: چرا همه حرفهای دیگران رو به زور هم که شده میخوان با ذهنیت و مدل خودشون محک بزنن و رد یا تایید بکنن. آخه من حتی بسته به موودم ممکنه حرفی که قبلا خودم زده باشم رو هم زیاد تایید نکنم، چه برسه به اینکه یکی دیگه با یه ذهنیت و سابقهی دیگه قضاوت کنه.
قضاوت مشکلی ندارهها، چیزی که ازش بدم میاد برچسب زدن آدمها با قضاوتهای یکطرفه هست. بعضی چیزها مثل 1=2 توی دنیا فقط یه ارزش راست یا غلط داره، ولی همه چیز که اینجوری نیست. میتونه هم درست باشه هم غلط. و گویندهش حق داشته باشه یا نه ... ولی بیان یه احساس حق همه هست، حتی اگر بگه ازت متنفرم، اگر من بخاطر چنین چیزی از کسی بدم اومد یا بدتر ازش شروع کردم به بد گفتن، محکم بزنین توی سرم ... باشه؟ یادتون نرهها ...
راستی یه چیز دیگه. دیشب توی خونهی ما همش صحبت از این بود که ترکها فلان جورن، جنوبیها فلان مدل هستن، اصفهانیها، حتی کاشی(کاشانی)ها ...
و بعد من که حوصلهم سر رفته بود گفتم اتفاقا فلان دوست جدیدم توی تورنتو مال فلان جاست و یکی دیگهشون اهل فلان جاست ... بعد یکی برگشت گفت که آره اهالی فلانجا خیلی ... هستن و اینجا بود که دیگه از کوره در رفتم و یه دعوای حسابی کردم. تگ (برچسب) زدن آدمهایی که نمیشناسیم با چیزهایی مثل محل تولدشون و غیره ذالک خیلی به نظرم زشته، چون باعث میشه یه پیش ذهنیتی شکل بگیره ... مثل همون پیش ذهنیتی که از المپیادی بودن من شکل گرفت و من گاهی آرزو میکردم اصلا نرفته بودم سراغش، و یه مدت طولانی طول کشید که بتونم حتی به دوستان نزدیک اثبات کنم که بابا منم میتونم رمان و قصه بخونم، آهنگ گوش بدم، ... منم آدمم.
منم آدمم و میتونم کلی اشتباه کنم توی زندگی. میتونم حرف زشت و مزخرف بزنم و حالیم نباشه. میتونم نفهمم و نفهم باشم. چه ایرادی داره؟
0 comments || Ehsan || 1:17 PM ||
چقدر کار فرهنگی من دارم انجام میدم اینجا!
اول به کمک حسن از حجت یه چلوکباب جانانه در نایب گرفتم، بگین نوش جانم. بعد هم اسکی، اونم به پیشهاد شادی در شمشک! ۲۰ باری هم زمین خوردم، ولی شادی هیچی زمین نخورد نمیدونم چرا ...
بعد هم احتمالا با دایی و بقیهی بر و بچ بریم بعد از ظهر سینما. و بگیر برو الی آخر ...
راستی این معاون شهردار که حسین من رو کشوند برد پیشش (برای کلاس گذاشتن) وقتی بهش گفتیم آقای شیخ عطار چون یکشنبه عقدشون هست نتونستن تشریف بیارن، در جواب گفت بهش از طرفش بهش تسلیت بگیم و ...
آقای شیخ عطار و خانم نوروزی ما هم به نوبه خود تسلیت میگیم.
راستی، الان که دارم حساب میکنم، من از میثم محمدی و حسین فرداد هم باید شیرنی جانانه بگیرم، تازه از حجت که گرفتم، ولی ندا هم باید شیرینی بده ... اه، من چقدر بخورم ...
0 comments || Ehsan || 12:43 PM ||
Wednesday, December 31, 2003
شرمنده. بازم اعصابم از دست خودم خورده. حرف زیاد دارم ولی حوصلهاش رو ندارم.
یه احساسی دارم که خیلی عجیبه. دارم الان حس میکنم. اون احساس نوستالژیکای که میگیم علتش رفتن دوستان به خارج و دور شدن هست در واقع حتی اگر هیچ کس هم هیچ جا نمیرفت تا حد خوبی احساس میشد، چون اون احساس بزرگ شدن و فارغ التحصیل شدن هست. اگر فکر میکنین که با موندن همه قضیه حل میشد اشتباه میکنین. بخوایم نخوایم بزرگ شدیم، در حدی که دیگه نمیتونیم بیشتر از این انکارش بکنیم. خیلی احساس بدیه. متنفرم.
مخصوصا که من اینجا یه کم میرم پیش این حجت و حسین و حسن و ... توی شرکتشون و جمعشون. اکثرشون ازدواج کردن، بزرگ شدن، اگر حسن با دست انداختنهاش نبود که دیگه ...
0 comments || Ehsan || 12:32 AM ||