صد سال تنهایی



Saturday, October 25, 2003


خسته‌ام خسته ...
خسته‌ام از این زندگی پوچ رو ادامه دادن،
خسته‌ام از تلاش کردن از زور زدن و به هیچ چیز نرسیدن،
خسته‌ام از فحش دادن به زندگی، فحش دادن به خودم، فحش دادن به زمین و زمان توی دلم
و لبخند مسخره زدن پشت یاهو ...
خسته‌ام از امیدوار بودن، نا‌امید شدن و تقلای دوباره مثل همیشه،
از شنیدن از دیدن از فهمیدن
و از نالیدن
خسته‌ام از خودم رو لوس کردن، قرقر کردن، آه و ناله کردن و با دیگران همدردی کردن وقتی خودم هم درد دارم،
خسته‌ام از دروغ گفتن،
خسته‌ام از دروغ گفتن، لبخند زدن و خودم رو سر حال نشون دادن، از چراهایی که در غیر این صورت باید جواب بدم،
از حرف زدن، از حرف مفت زدن و عمل نکردن، از حرف شنیدن، از شنیدن

خسته‌ام از خوب بودن، از ملاحظه دیگران رو کردن، از تحمل
از تحمل و از اینکه همیشه جواب خوب و ملایم و دوستانه دادن

خسته‌ام از اینکه هر بار برنامه بریزم، صبر کنم، تلاش کنم، از لذات کوچک زندگی چشم بپوشم در راه هدف
و به هیچ چیز نرسم
خسته‌ام از اینکه همیشه به چیزی برسم که نمی‌خواهم و به چیزی که می‌خواهم نرسم

خسته‌ام از اینکه زندگی کردن اینقدر سخت باشد و زندگی نکردن ناممکن
خسته‌ام از تنهایی و از اینکه فرار از تنهایی ناممکن
خسته‌ام از اینکه همه کاری برای همه کس بکنم و باز هم تنها باشم،
از کنار گذاشته شدن، از تنها نبودن وقتی که می‌خوام و تنها ماندن وقتی که نمی‌خوام
از دیگران، از جواب‌های عجیب دیگران، از برخورد‌های عجیب دیگران و از تصورات و انتظارات دیگران و اجتماع

خسته‌ام از ناممکن‌ها و ممکن‌های ناخواسته
از صبر برای رویاهایی که می‌دانم تحقق ناپذیرند
از صبر برای پیشامد‌هایی که پیش نمی‌آیند
و ناخواسته‌هایی که پیش می‌آیند

از تناقض‌ها
از جبر زندگی
و توهم اختیار در زندگی

خسته‌ام، خسته، خسته ...




Thursday, October 23, 2003


احساس خنگی مفرط می‌کنم ... یادش بخیر ... جوون که بودیم قبل از اینکه کسی چیزی رو توضیح بده می‌فهمیدم ... الان گیرایی اومده پایین ... تا شیرفهمم نکنن به عقل خودم نمی‌رسه :(




چشم ...




Wednesday, October 22, 2003


یه کم یه احساس مسخره‌ای پیدا کردم که نمی‌تونم هم توضیح‌اش بدم ... ولی فکر کنم یه دو سه روز نه وبلاگ بنویسم نه توی وبلاگ کسی کامنت بذارم ... خلاصه منظورم اینه که دو سه روز چرند نگم ... فعلا ...



فکر می‌کنم یه عکس برای توجیه دید بعضی‌ها به عناصر ذکور پیدا کردم ... منظورم از بعضی‌ها ... خودشون می‌دونن ... همونایی که کلی حال می‌کنن با این مدل ->






Tuesday, October 21, 2003


-: روی در اتاق یارو (توی همین طبقه دهم) نوشته : All substances left in this room CAN and WILL be consumed

-: یه سوال امتحانی که حامد مراقبش بود این بود که این برنامه چه خروجی‌ای داره:


int x;
x = 2;
x = 3;
printf("%d", x);



بعد یارو گیر داده بود سر جلسه از حامد می‌پرسید که این دستور printf مال کدوم x هستش ... درس برنامه نویسی با C!!!

-: یه دختر چاق چینی جیق جیقو تمام ۲۶ طبقه رو سر زده بود اعلامیه چسبونده بود که اگر کسی چکمه‌هاش رو پیدا کرده بهش خبر بده ... در توضیح نوشته بود که موقعی که مست بوده توی ساختمان گم کرده و از اونجایی که وقتی هوا سرده رفتن تا دانشگاه با صندل خیلی زجر آوره التماس می‌کنه که بیارین پس‌اش بدین...

-: فکر کنم طبقه بالایی‌ها دعواشون شده ... دیگه صدای جیر جیر تخت رو اخیرا نشنیده‌ام ...




Monday, October 20, 2003


نشسته بودم جلوی تلویزیون بلکه با سرعت بیشتر پاکنویس کنم این تمرین‌های کوک رو ... یه چیزی داشت نشون می‌داد که هریسون فورد (معشوق مهدی - توضیحا برای کسانی که نمی‌شناسن‌اش) توش یه چیزیش شده بود، در واقع نفهمیدم چیش شده بود چون از وسط نیگاه کردم، ولی یه چیزیش شده بود که همه آدم‌ها رو فراموش کرده بود ... همه گذشته رو ... همه چیز رو ...
نا شکری نباشه ... آی حسودیم شد ... آی حسودیم شد ...

پ.ن. بالاخره اسمش رو پیدا کردم : Regarding Henry




فردا پستش می‌کنم ... ایشالا که برسه به مقصد ...




Sunday, October 19, 2003


تا حالا با صورت در حالی که عجله دارین رفتین توی یه در شیشه‌ای که بر عکس همیشه بجای اینکه باز باشه بسته بوده و کلی آدم هم توی اتاق پشت اون شیشه هستن... نمی‌دونین چه صدای مهیبی داره و دماغ آدم چقدر در می‌گیره و بدتر از همه چه قد جالبه که همه با تعجب در حالی که خنده‌شون رو توی دل قورت می‌دن زل می‌زنن به آدم ... خیلی حس بدی هست ... اصلا خوشم نیومد.