صد سال تنهایی



Saturday, November 15, 2003


"i thout your kindness was love but it aint cause i seen him."
Charles Chaplin (Tramp)




Friday, November 14, 2003


- این نوشته رو یه تصحیح کلی کردم، کلی غلط تایپی و ریز داشت که یه چند تاییش رو درست کردم، آخه نوشته تا هزار بار تصحیح و مرور نشه فایده نداره، ولی من خودم یه بار هم نمی‌خونم مگر بعد از چند روز :)

- با این حال کردم بسی: زندگی ... نه نباید جدیش گرفت ٬ پر رو میشه ! هر چی باشه هیچکس از دستش جون زنده به در نبرده. (دیوونه)




کمک ... این چه وضعشه ...
ماجرا چیه؟ اینجا یه جشن با حال برگزار شد دیروز به نام Colors of Iran ... از غذای ایرانی و آهنگ سنتی ایرانی گرفته تا عکس‌ها ایران و نقاشی‌های مینیاتور و خلاصه همه چی ... یه عده لباس سنتی رنگ وارنگ پوشیده بودند و رقص سنتی ایرانی هم برگزار شد. خلاصه خیلی قشنگ بود. قرار بود هر ایرونی ۴ تا غیر ایرونی بیاره و براشون توضیح بده و خلاصه. از یه طرف برای من اولین جای شلوغ از ایرونی بود که از موقع ورود به برنامه‌ام خورده بود و رفتم (بقیه‌اش اکثرا یه زمان ثابت روی کلاس ۳ ساعتهء جمعه عصرهای من هست)

خلاصه یه چند نفری (حداکثر ۱۰ نفر) رو می‌شناختم و اونا منو به دیگران معرفی کردن:
-خانومم فلانی
-شوهرم فلانی
- اونی که اونجا واستاده فلانی هست. زن فلانی. فلان دانشکده.
- اونی که اون بغل واستاده فلانی، شوهر فلانی ...

همه آدم حسابی‌ها که بلد هستن یه جمله رو بدون استفاده از دو سه تا کلمهء انگلیسی به فارسی به زبون بیارن همین‌ها بودن!!!

اصولا اینجا تعداد دانشجویان ایرانی توی دانشگاه تورونتو دقیقا معلوم نیست و تخمین زده می‌شه چیزی حدود ۱۵۰۰ الی ۲۰۰۰ نفر باشن!!!! (خیلی زیاده، اصولا یکی‌شون می‌گفت توی فلان ساختمون یه سنگ پرت کنین اگر به یه ایرونی نخورد حاضره ۱۰ دلار جایزه بده!)

از این تعداد به تخمین من حداکثر ۳۰۰ دانشجوی بالای لیسانس هستن که اکثریت اونایی رو تشکیل می‌دن که هویت کاملا ایرانی دارن و فارسی روان صحبت می‌کنن و ۹۰٪ متاهل هستن.
بقیه دانشجویان undergrad هستن که موقع صحبت کردن دهن آدم رو صاف می‌کنن با یکی در میون انگلیسی حرف زدنشون. بعضی‌هاشون از بچه‌گی خارج از ایران بودن و بعضی کلمات سخت‌تر فارسی رو نمی‌فهمن. بعضی‌ها هم از لحاظ فهم مشکلی ندارن چون تا ۱۵ یا حداکثر ۱۸ سالگی ایران بودن ولی فارسی صحبت کردنشون شنیدنی هست: پلیز بیا اینجا. من برای پریزیدنت run می‌کنم. چه exam این دفعه هارد بود. فلان پراف (prof) خیلی فست(fast) حرف می‌زنه...




Wednesday, November 12, 2003


جاتون خالی. نشستم یه آناناس درسته رو خوردم. البته تقریبا، چون یه چند تیکه هم برای حامد بردم ولی در هر صورت خیلی خوردم.
جای روزبه خالی که دو دستی رفته بودم توی آناناس و از همه جا آب شیره مانند آناناس می‌چکید.
راستی جای یکی دیگه هم که سر سیب زمینی پوست کندن جای سالم توی دستاش نمونده بود هم خالی کردم،‌ چون منم سر پوست کندنش یکی دو بار دستم رو بریدم ولی من یه آناناس پوست کلفت پوست می‌کندم، نه سیب زمینی.





یه امشب شب عشقه، همین امشب رو داریم
چرا قصه درد رو واسه فردا نذاریم
...
کیه اهل جهنم که خونش تو بهشته
کی می‌دونه که تقدیر تو فرداش چی نوشته

یه درموندهء امروز واسش فرقی نداره
که فردا سر راهش زمونه چی میذاره
...
زمونه رنگ وارنگه
شب و روزش یکی نیست
خوشی دووم نداره
غمش همیشگی نیست
اگر فردا برامون پر از صلح و صفا بود
چه خوب بود که تو دنیا یه فردا مال ما بود


یاد چی می‌افتین؟ تقریبا از هر کس پرسیدم گفته یاد کلی خاطرات می‌افته ...
من خودم یاد بچه‌گی‌هام میافتم. خونهء خیلی قدیم. یه ضبط صوت قدیمی و نواری که پشت سر هم می‌خوند این تیپ آهنگ‌ها رو. یه کم جلوتر موشک باران تهران. مامانم می‌رفت سرکار توی بیمارستان که هیچ وقت تعطیل نمی‌شد، حتی توی اوج او بمباران. محله و کوچه ما فقط ما بودیم که هنوز تهران مونده بودیم. از پشت پنجره می‌خواستم موشک‌ها رو نیگا کنم که از بالای سر ما رد می‌شد ولی همیشه دعوا می‌شدم که پشت پنجره خطرناکه. از تلویزیون سال اول و دوم رو یاد گرفتن. با زنگ تفریح‌هایی که پلنگ صورتی و کارتون پخش می‌کردن توش.




Tuesday, November 11, 2003


در آغوش کشیدش. حرکتی نکرد، واکنشی نشان نداد. خوشحال از حرکتی بود که با مقاومتی مواجه نشده بود. در آغوشش گرمای رخوت بخشی تولید می‌شد، به حدی که برای گرم نگاه داشتن خودش هم کفایت می‌کرد. سرمای بیرون نهایت انرژی‌اش را برای مقابله می‌طلبید و تلف می‌کرد ولی احساس رخوت گرمابخش هنوز پا برجا بود برای همین تمام تلاش‌اش رو بکار می‌برد که آغوشش موجود بی‌نهایت ارزشمند‌اش را کاملا از سرما بپوشاند.
یک لحظه سرمای بیرون بر اراده پیشی گرفت و شک سردی وارد بدنش شد. سر را به سینه او نزدیک کرد و به طپش سریع قلبش گوش فرا داد. در هر لحظه، در هر طپش، مقدار متنابهی خون گرم حیات بخش را این قلب در چرخه زندگی به گردش در می‌آورد. گرمای امید دوباره سراپای وجودش را فرا گرفت. «این قلب برای من می‌طپد. یعنی این قلب برای من می‌طپد. این زندگی که در هر طپش به جریان می‌افتد صد بار بیش از حداکثری است که در کل زندگی‌ام ممکن است نیاز داشته باشم.» ناامیدی واهی به نظر می‌رسید.

بالاخره سرما با کمک زمان بر صبرش غلبه کرد. از خودش متنفر بود که چرا باید برای بقا بطلبد ولیکن چاره‌ای نداشت. مجبور بود زندگی کند. اختیاری وجود نداشت. با صد احتیاط، یک دنیا شرم قطره‌ای از خون زندگی طلب کرد. تنها دلیلش که توانسته بود برای چنین درخواست پستی قانع‌اش کند این بود که برای خودش نمی‌طلبید. خودش نیازمند نبود، خودش می‌توانست براحتی تسلیم سرما شود ولی اکنون موجودی برای محافظت و گرم کردن در آغوش داشت و اختیارش از خود نبود. می‌دانست که گرمایی که تولید می‌کند برای حیاتش کافی است ولی دانستن کافی نبود، چنین ساخته شد بود، سرشتش به خون نیاز داشت. قسم خورد قطره‌ای بیش نطلبد و ...
دریغ شد. دریغا که دریغ شد. ناگاه احساس کرد دیگر قادر به تولید گرما نیست، خود را لعنت می‌کرد برای اینکه خیلی بیش از اینها طاقت داشت ولی دیگر رو به نزول می‌رفت. سرما طاقتش را تمام کرده بود. دندان‌ها را به هم می‌فشرد که صدایی بلند نکند، که مبادا در آغوشش از خواب بیدار شود.

سرما از همه طرف می‌آمد. در آغوشش چیزی نبود جز فضای تهی که اکنون سرما اشغالش کرده بود. بطور طبیعی بدنش بصورت گلوله‌ای جمع شد و بدون هیچ مقاومتی خود را به دست سرما سپرد که به آرامی به قعر می‌کشاندش، به قعر دره‌ای بی‌انتها و بی‌بازگشت.
... مدت‌ها بود فکر می‌کرد. حسی نداشت، فکر می‌کرد و سردرگم بود. «واقعا وجود داشت؟ یا تصوری بیش نبود؟» مغزش با رخوتی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد در دور واهی تناقضی بود که به مرور از حل‌اش دور ‌می‌شد برای اینکه در عمق دره جوابی وجود نداشت، زندگی‌ای نبود، تهی و تهی. «شاید واقعا وهمی بیش نبود. ولی صدای طپش قلبش را که شنیده بود، چه بود؟ چه توضیحی داشت؟» صدای قلب خودش؟ به قلب خودش گوش سپرده بود؟ ولی دیگر نمی‌طپید که مقایسه‌ای کند....

بالاخره رخوت غلبه کرد. فکر هم نمی‌کرد. ولی می‌دانست. همیشه می‌دانست. اتنها به طرز حقارت باری همانی بود که همیشه می‌دانست. فقط نمی‌دانست باید خوشبخت باشد که انتها را می‌دانسته یا بدبخت. چه اهمیتی داشت ....




جیسم جونم دلم واست تنگولیده ... می‌گم مگه ما چی‌کم داریم ... نمی‌شه که همیشه دو تا دختر فسقل قربون صدقه هم برن، بی‌ناموسی بکنن اون موقع ما هیچی ...
اصلا بیا جلو ... بوس :* بوس :* ... اهوی ... مگه خودتون ناموس ندارین اینجوری نیگا می‌کنین. برین پی کار و زندگیتون ...

پ.ن. به این می‌گن cyber چی‌چی؟




Sunday, November 09, 2003


ای ول ... جای همهء همه‌تون خالی ... داره کلی خوش میگذره ...
البته اینقدر که فکر کنم این سوپروایزرم یه حال اساسی ازم بگیره، چون کارایی رو که انداخته گردنم رو انجام ندادم.
پیمان اومد اینجا در ۲۴ ساعت فکر کنم ۴ تا فیلم دیده باشه تا حالا !!!! فیلم خونش رو دوباره تامین کردیم.
برای پوز زنی حامد که می‌گفت اگر بهش ۳۰ دلار هم بدن حاضر نیست بره سینما ماتریکس ۳ که دو سه روزه اکران شده نیگا کنه با پیمان رفتیم سینما دیدیمش. توی سینما هم نفری یه نوشیدنی extra large با یه پف فیل extra large گرفتیم. بعد توی سالن دیدیم بغل دستی‌هامون از این نوشابه‌های خفنی که ما گرفتیم یه دونه گرفتن چهار نفری، چهار تا نی گذاشتن توش دارن می‌خورن. بعد من و پیمان هر کدوم واسه خودمون رو گرفتیم بالا و بهشون یه گفتیم جوجه تشریف دارن. فقط مشکلش این بود که فیلم به درازا کشیده بود و هر دو تامون شاش بند شده بودیم، آخه این نوشابه‌ها هر کدوم بیشتر از یک لیتر بود! بعدشم که به سرعت از نزدیک‌ترین خروجی به طرف دستشویی دویدیم، دیدیم که ای بدبختی،‌ دستشویی حتی برای سر پا شاشیدن هم صف بستن خفن ...
من توی صف هی می‌ترسیدم بمیرم، آخه روز قبل توی روزنامه دانشگاه،‌ سرگذشت یه دانشمند رو می‌خوندم (معاصر با کوپرنیک یا گالیله یادم نیست) که علت مرگش این بود که سر میز شام مراعات احترام میزبان رو کرده بود و نرفته بود بشاشه و همین باعث مرگش شده بود!!! توی روزنامه نوشته بود این بابا خیلی توی علم نجوم آدم مهمی بوده ولی هیچ قضیه‌ای رو اثبات نکرده و فقط نقشه‌هاش بدرد خوردن و تنها قضیه‌ای که ازش به یادگار مونده اینه که اگر لجاجت کنی و نری بشاشی، ممکنه بمیری ...
بعدش هم بهداد پیداش شد و N ساعت ورق بازی کردیم به یاد قدیم ولی همش دست من گند میومد و من و حامد باختیم. یاد خوش شانسی مونا توی اتوبوس موقع برگشت از شمال افتاده بودم. من چرا همیشه بد شانسم؟