صد سال تنهایی



Sunday, November 09, 2003


ای ول ... جای همهء همه‌تون خالی ... داره کلی خوش میگذره ...
البته اینقدر که فکر کنم این سوپروایزرم یه حال اساسی ازم بگیره، چون کارایی رو که انداخته گردنم رو انجام ندادم.
پیمان اومد اینجا در ۲۴ ساعت فکر کنم ۴ تا فیلم دیده باشه تا حالا !!!! فیلم خونش رو دوباره تامین کردیم.
برای پوز زنی حامد که می‌گفت اگر بهش ۳۰ دلار هم بدن حاضر نیست بره سینما ماتریکس ۳ که دو سه روزه اکران شده نیگا کنه با پیمان رفتیم سینما دیدیمش. توی سینما هم نفری یه نوشیدنی extra large با یه پف فیل extra large گرفتیم. بعد توی سالن دیدیم بغل دستی‌هامون از این نوشابه‌های خفنی که ما گرفتیم یه دونه گرفتن چهار نفری، چهار تا نی گذاشتن توش دارن می‌خورن. بعد من و پیمان هر کدوم واسه خودمون رو گرفتیم بالا و بهشون یه گفتیم جوجه تشریف دارن. فقط مشکلش این بود که فیلم به درازا کشیده بود و هر دو تامون شاش بند شده بودیم، آخه این نوشابه‌ها هر کدوم بیشتر از یک لیتر بود! بعدشم که به سرعت از نزدیک‌ترین خروجی به طرف دستشویی دویدیم، دیدیم که ای بدبختی،‌ دستشویی حتی برای سر پا شاشیدن هم صف بستن خفن ...
من توی صف هی می‌ترسیدم بمیرم، آخه روز قبل توی روزنامه دانشگاه،‌ سرگذشت یه دانشمند رو می‌خوندم (معاصر با کوپرنیک یا گالیله یادم نیست) که علت مرگش این بود که سر میز شام مراعات احترام میزبان رو کرده بود و نرفته بود بشاشه و همین باعث مرگش شده بود!!! توی روزنامه نوشته بود این بابا خیلی توی علم نجوم آدم مهمی بوده ولی هیچ قضیه‌ای رو اثبات نکرده و فقط نقشه‌هاش بدرد خوردن و تنها قضیه‌ای که ازش به یادگار مونده اینه که اگر لجاجت کنی و نری بشاشی، ممکنه بمیری ...
بعدش هم بهداد پیداش شد و N ساعت ورق بازی کردیم به یاد قدیم ولی همش دست من گند میومد و من و حامد باختیم. یاد خوش شانسی مونا توی اتوبوس موقع برگشت از شمال افتاده بودم. من چرا همیشه بد شانسم؟



Comments: Post a Comment