Tuesday, November 11, 2003
در آغوش کشیدش. حرکتی نکرد، واکنشی نشان نداد. خوشحال از حرکتی بود که با مقاومتی مواجه نشده بود. در آغوشش گرمای رخوت بخشی تولید میشد، به حدی که برای گرم نگاه داشتن خودش هم کفایت میکرد. سرمای بیرون نهایت انرژیاش را برای مقابله میطلبید و تلف میکرد ولی احساس رخوت گرمابخش هنوز پا برجا بود برای همین تمام تلاشاش رو بکار میبرد که آغوشش موجود بینهایت ارزشمنداش را کاملا از سرما بپوشاند.
یک لحظه سرمای بیرون بر اراده پیشی گرفت و شک سردی وارد بدنش شد. سر را به سینه او نزدیک کرد و به طپش سریع قلبش گوش فرا داد. در هر لحظه، در هر طپش، مقدار متنابهی خون گرم حیات بخش را این قلب در چرخه زندگی به گردش در میآورد. گرمای امید دوباره سراپای وجودش را فرا گرفت. «این قلب برای من میطپد. یعنی این قلب برای من میطپد. این زندگی که در هر طپش به جریان میافتد صد بار بیش از حداکثری است که در کل زندگیام ممکن است نیاز داشته باشم.» ناامیدی واهی به نظر میرسید.
بالاخره سرما با کمک زمان بر صبرش غلبه کرد. از خودش متنفر بود که چرا باید برای بقا بطلبد ولیکن چارهای نداشت. مجبور بود زندگی کند. اختیاری وجود نداشت. با صد احتیاط، یک دنیا شرم قطرهای از خون زندگی طلب کرد. تنها دلیلش که توانسته بود برای چنین درخواست پستی قانعاش کند این بود که برای خودش نمیطلبید. خودش نیازمند نبود، خودش میتوانست براحتی تسلیم سرما شود ولی اکنون موجودی برای محافظت و گرم کردن در آغوش داشت و اختیارش از خود نبود. میدانست که گرمایی که تولید میکند برای حیاتش کافی است ولی دانستن کافی نبود، چنین ساخته شد بود، سرشتش به خون نیاز داشت. قسم خورد قطرهای بیش نطلبد و ...
دریغ شد. دریغا که دریغ شد. ناگاه احساس کرد دیگر قادر به تولید گرما نیست، خود را لعنت میکرد برای اینکه خیلی بیش از اینها طاقت داشت ولی دیگر رو به نزول میرفت. سرما طاقتش را تمام کرده بود. دندانها را به هم میفشرد که صدایی بلند نکند، که مبادا در آغوشش از خواب بیدار شود.
سرما از همه طرف میآمد. در آغوشش چیزی نبود جز فضای تهی که اکنون سرما اشغالش کرده بود. بطور طبیعی بدنش بصورت گلولهای جمع شد و بدون هیچ مقاومتی خود را به دست سرما سپرد که به آرامی به قعر میکشاندش، به قعر درهای بیانتها و بیبازگشت.
... مدتها بود فکر میکرد. حسی نداشت، فکر میکرد و سردرگم بود. «واقعا وجود داشت؟ یا تصوری بیش نبود؟» مغزش با رخوتی که لحظه به لحظه بیشتر میشد در دور واهی تناقضی بود که به مرور از حلاش دور میشد برای اینکه در عمق دره جوابی وجود نداشت، زندگیای نبود، تهی و تهی. «شاید واقعا وهمی بیش نبود. ولی صدای طپش قلبش را که شنیده بود، چه بود؟ چه توضیحی داشت؟» صدای قلب خودش؟ به قلب خودش گوش سپرده بود؟ ولی دیگر نمیطپید که مقایسهای کند....
بالاخره رخوت غلبه کرد. فکر هم نمیکرد. ولی میدانست. همیشه میدانست. اتنها به طرز حقارت باری همانی بود که همیشه میدانست. فقط نمیدانست باید خوشبخت باشد که انتها را میدانسته یا بدبخت. چه اهمیتی داشت ....
0 comments || Ehsan || 11:02 AM ||