صد سال تنهایی



Wednesday, November 12, 2003



یه امشب شب عشقه، همین امشب رو داریم
چرا قصه درد رو واسه فردا نذاریم
...
کیه اهل جهنم که خونش تو بهشته
کی می‌دونه که تقدیر تو فرداش چی نوشته

یه درموندهء امروز واسش فرقی نداره
که فردا سر راهش زمونه چی میذاره
...
زمونه رنگ وارنگه
شب و روزش یکی نیست
خوشی دووم نداره
غمش همیشگی نیست
اگر فردا برامون پر از صلح و صفا بود
چه خوب بود که تو دنیا یه فردا مال ما بود


یاد چی می‌افتین؟ تقریبا از هر کس پرسیدم گفته یاد کلی خاطرات می‌افته ...
من خودم یاد بچه‌گی‌هام میافتم. خونهء خیلی قدیم. یه ضبط صوت قدیمی و نواری که پشت سر هم می‌خوند این تیپ آهنگ‌ها رو. یه کم جلوتر موشک باران تهران. مامانم می‌رفت سرکار توی بیمارستان که هیچ وقت تعطیل نمی‌شد، حتی توی اوج او بمباران. محله و کوچه ما فقط ما بودیم که هنوز تهران مونده بودیم. از پشت پنجره می‌خواستم موشک‌ها رو نیگا کنم که از بالای سر ما رد می‌شد ولی همیشه دعوا می‌شدم که پشت پنجره خطرناکه. از تلویزیون سال اول و دوم رو یاد گرفتن. با زنگ تفریح‌هایی که پلنگ صورتی و کارتون پخش می‌کردن توش.



Comments: Post a Comment