صد سال تنهایی



Wednesday, December 31, 2003


شرمنده. بازم اعصابم از دست خودم خورده. حرف زیاد دارم ولی حوصله‌اش رو ندارم.

یه احساسی دارم که خیلی عجیبه. دارم الان حس می‌کنم. اون احساس نوستالژیک‌ای که می‌گیم علتش رفتن دوستان به خارج و دور شدن هست در واقع حتی اگر هیچ کس هم هیچ جا نمی‌رفت تا حد خوبی احساس می‌شد، چون اون احساس بزرگ شدن و فارغ التحصیل شدن هست. اگر فکر می‌کنین که با ‌موندن همه قضیه حل می‌شد اشتباه می‌کنین. بخوایم نخوایم بزرگ شدیم، در حدی که دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این انکارش بکنیم. خیلی احساس بدیه. متنفرم.

مخصوصا که من اینجا یه کم می‌رم پیش این حجت و حسین و حسن و ... توی شرکت‌شون و جمع‌شون. اکثرشون ازدواج کردن، بزرگ شدن، اگر حسن با دست انداختن‌هاش نبود که دیگه ...



Comments: Post a Comment