صد سال تنهایی



Saturday, June 28, 2003


پرسیده بودم از برای چه زندگی می‌کنیم.

دلیل زیستنم٬ هدف حیاتم را یافتم. می‌خواهم بتی بسازم از یارم٬ یاری بیابم دلخواهم و به پرستیدنش زندگی کنم.
می‌خواهم زندگی را در او ببینم٬ قدرتم در او خواهد بود و زندگی از برای او. می‌خواهم جهانی بسازم از برایش و جهان خویش را تقدیمش کنم.
زندگی را بخاطر او دوست داشته باشم و او را به خاطر خودش و خویشتن را نیز از برای او.
دوست داشته باشم ولی نه با قلبم٬ با تمام وجودم٬ با تمام ذرات وجودم.
می‌خواهم زندگی‌ام معنایی داشته باشد فرای مادیات٬ فرای محیطم٬ فرای خویشتنم.
معنایش را در دوست داشتن یافته‌ام. دوست داشتنی به قید و شرط٬ دوست داشتنی تزلزل ناپذیر٬ دوست داشتنی قائم به ذات.
دوست داشتنی که رنجش از یارم را با بیشتر دوست داشتنش هضم کنم. دوست داشتنی که ترک و طرد شدن از یارم را با کمک فراتر رفتن در دوستی تحمل کنم.

اگر جایی رسد که در دوست داشتن نتوانم فراتر روم چه خواهم کرد؟

و گر نیابم یارم را چه؟ زیستنم از برای چه خواهد بود؟
بتی در خیالم ساخته‌ام از یارم٬ یاری ساخته‌ام در خیالم از رویاهایم و دوستش خواهم داشت تا بتوانم به زندگی ادامه دهم.

ولی تا کی؟



Comments: Post a Comment