صد سال تنهایی



Friday, June 13, 2003


وسوسه شد راهش را کج کند و قبل از رفتن به دفتر سرپرست کارگاه سری به همکارانش بزند.
صبح زود برای تصفیه حساب خیلی هم مناسب به نظر نمی رسید. وانگهی تقریبا مطمئن بود
که او تا ظهر نمی‌آمد٬ به هیچ روی نمی‌خواست او را ببیند٬‌ از حد تحملش خارج بود ...

********************************************************************

بهت زده ایستاده بود و به صورت زیبا و بچه‌گانه‌اش خیره شده بود٬ بسرعت سر را بزیر انداخت و
شنید که سلامش دو باره تکرار شد:
-- علیک سلام

می‌خواست حرف بزند ولی صدایی از حنجره‌اش خارج نمی‌شد.
-- از امروز ... امروز ...
نشد٬ کلامش را قورت داد و ساکت شد.

دختر با لبخندی توضیح می‌داد که برای خرج دوا و درمان خواهر کوچکش این هفته را دو شیفته
کار می‌کند. بجای کلام به نوای صدا گوش می‌داد٬ می‌خواست نوای موسیقی‌وار صدایش را در
حافظه‌اش بار دیگر ثبت کند. ولی بخود آمد و بسرعت جواب داد:
-- من سرپرستی کار دارم.
-- باشه٬ من هم باید برم سرکارم وگرنه کارفرما از حقوقم کم می‌کنه٬ میبینمت
-- ...
در جواب صدای گنگ و کوتاهی از دهانش خارج شد٬ برگشت و بسرعت از کارگاه خارج شد.

********************************************************************

- چرا می‌خوای کارت رو ترک کنی؟ تو کارگر خوب و منظمی بودی ...
- مجبورم بخاطر مادرم از این شهر برم٬ پدرم توی ریزش معدن مجروح شده و مادرم تصمیم
گرفته همگی بریم پیشش. فکر نکنم دیگه برگردیم.
- باشه٬ برو حقوقت را از حسابداری تحویل بگیر.

********************************************************************

کنار در کارگاه چند لحظه‌ای ایستاد و از لای در نگاه کرد ...
چهار سال بود که هر روز تصمیم می‌گرفت براش توضیح بده که چقدر دوستش داره٬
ولی حتی امروز هم نتونسته بود حرفی بزنه. عادت به نگفتن٬ عادت به صحبت‌های همیشگی.
لای در را کمی باز کرد٬ با شنیدن صدای جیرجیر خفیف در مانند صاعقه زده‌ها برگشت و پا به
فرار گذاشت.

********************************************************************

سر چهارراه ایستاد٬ چشمهایش را با پشت آستین کثیفش پاک کرد٬ نامه را بوسید٬ داخل
صندوق پست انداخت و بسرعت به راهش ادامه داد.



Comments: Post a Comment