Monday, June 30, 2003
سکوت .... سکوت ... سکوتی که گوشهای خستهام را نوازش میدهد٬ سکوتی که آوای دلنوازش آب سردی است بر روح خسته و داغ دیدهام. سکوتی حامل ترنم زنگولههای گوسفندان٬ بغبغوی کبکها در پیش زمینهء نغمه باد. دشتی وسیع محصور به کوههایی عظیم. آرامشی که به انسان دست میدهد یادآور طبیعتی است که از آن زاده شدهایم و به آن باز میگردیم. راستی چرا خود را در دخمهای به نام تهران قفل و زنجیر کردهایم و خود را خوشبختترین موجودات میدانیم؟ واقعا به بزغالهای که در پهنه دشتهای سبز٬ بدون اینکه بار زندگی را به دوش بکشد جست و خیز میکند حسودی میکنم. در بالای همه اینها دماوند٬ با حلقه ابر سفیدی بر سر استوار٬ پابرجا و زیبا ایستاده است و احساس حقارتی در انسان ایجاد میکند که ناخودآگاه به یاد خدای خویش میافتد و زبان به تحسین زیبایی آفرینش میگشاید.
برای همین است که نمیخواهم ایرانم را ترک کنم٬ برایش دلتنگی خواهم کرد و بسرعت به آغوشش باز خواهم گشت. عهد میکنم که باز گردم تا زندگیام را در میهنم معنا دهم. ... باز خواهم گشت با کوله باری از تجربه ... باز خواهم گشت ...
0 comments || Ehsan || 11:46 PM ||