صد سال تنهایی



Monday, July 07, 2003


قسمت ۱ :

از خنکی صبح تا جایی که ممکن بود کز کرده و خود را در کنج تخت چوبی ساده‌اش جمع کرده بود. چشم‌هایش به آرامی پشت پلک‌هایش حرکت می‌کرد. چشم‌هایش را جمع کرد و با یک حرکت پتوی نازک٬ کهنه ولی تمیز را به کناری انداخت. هوای ملس و خنک صبحگاهی بدنش را غلغلک می‌داد. برای اینکه از سرمای بدن خلاصی یابد با یک حرکت دیگر خود را به حالت نشسته روی تخت درآورد. صدای جیرجیر آرامی از تخت بلند شد و چشمانش را باز کرد. هنوز هیچ نشان واضحی از دمیدن صبح در آسمان تاریک شب به چشم نمی‌خورد ولی با اطمینانی که از تجربه و عادت چندین ساله خویش داشت می‌دانست که تا یک ربع دیگر هوا روشن خواهد بود. پایش را که بر زمین گذاشت صدای نفس زدن خرخر مانندی بلند شد و در یک چشم به هم زدن سگ وفادارش٬ آق‌بالا٬ که معمولا بازیگوش صدایش می‌کرد سر خود را بلند کرد و در گرگ و میش صبحگاهی چشمان درخشان خود را به وی دوخت.

سعید عرض کلبه را بصورت نیمدایره ای پیمود که مبادا سگش زیر پایش باشد٬ در حالی که می‌دانست که همیشه پایین تختش مجارو دیوار بر روک گلیم گوچم فرسوده‌ای می‌خوابد ولی تاریکی محتاطش کرده بود. در کلبه را نیمه باز گذاشت و دست و رویش رو در حوض کوچکی که در بیست قدمی کلبه‌اش ساخته بود شست. با وجود اینکه گرمای تابستان تمام برفهای آن حوالی را مدتها پیش آب کرده بود هنوز چشمه کوچکش باریکه آب خنکی را تامین می‌کرد که از بالا وارد حوض می‌شد. حوض دایرهء کوچکی به قطر تقریبی دو متر بود که با سنگ در سراشیبی یک تپه کوچک ساخته شده بود بطوری که بالای آن کاملا در داخل زمین قرار داشت و ارتفاع آن در پایین به کمر سعید می‌رسید. آب همیشه از لبه کوچکی که در آن تعبیه شده بود بصورت باریکهء کوچکی سرآزیر شده و پس از طی مسافتی دوباره در بستر شنی‌ای که در پایی تپه‌ای که کلبه در آن واقع شده بود فرو می‌رفت.

خنکی قطراتی که در لابلای ریش قهوه‌ای‌اش مانده بود صورتش را غلغلک می‌داد. بازیگوش هم از لای در کلبه خارج شده و بسوی آغل گوسفندان روان بود. گوش‌هایش را تیز کرد٬ صدای خروسی از دهی که پایین کوه قرار داشت بصورت مبهمی شنیده می‌شد٬ سحر شده بود. نفس عمیقی کشید٬ دست‌ها را باز کرد و با صدایی که به مرور زمان کوهستان رسایش کرده بود داد زد:
-: آخیش ... یه روز خوب دیگه ...
و برای دوشیدن شیر گوسفندان روان شد. بازیگوش در حالی که دیگر کاملا سرحال آمده بود همان طور که بی‌صبرانه پشت در آغل ایستاده بود٬ دمش را تکان داد و پارسی کرد ...

یک ساعت دیگر شیر را در ظرف عجیب و بشکه مانند پشت کلبه‌اش خالی کرد٬ ته مانده سطل آخر را به دهان برد و لاجرعه سرکشید٬ از داخل کلبه کوله قهوه‌ای را برداشت٬ مقداری خوراکی در داخلش ریخت٬ کتاب جیبی کهنه‌ای را در حالی که غرغرکنان ورانداز می‌کرد از آن بیرون آورد و کتاب دیگری را در آن انداخت٬ چوب دستی خوش‌دستش را برداشت و پس از اینکه چفت در کلبه را انداخت به کمک بازیگوش شروع به خارج کردن گوسفندان از آغل کرد. پس از گوسفندان٬ دو بز و در بین آنها سفیدبرفی٬ بزغاله کوچک و محبوبش خارج شدند. گوسفندان را در حالی که گاهی اصوات بی‌مفهومی دادزنان از دهانش خارج می‌کرد و گاهی به بازیگوش دستوراتی می‌داد٬ بسوی درشت مرتفع پشت کوه هدایت می‌کرد. هنوز صد قدم دور نشده بود که بخاطر آورد باز هم قم قمه‌ آبش را پر نکرده٬ در مقابل تشنگی خیلی کم طاقت بود لذا بسرعت بسوی کلبه دوید.

دو باره که به گله کوچکش رسید نفس نفس می‌زد. با تلاش‌های بازیگوش گله مقدار خوبی راه رفته ولی کمی پراکنده شده بود. بدون اینکه وقت را برای نفس تازه کردن از دست بدهد گله را دور هم جمع‌تر کرد و به بازیگوش ملحق شد. دست نوازشی به پشت گوش و گردن سگش کشید. او را از زمانی که توله‌ای سفیدی بیش نبود خود بزرگ کرده بود. نام آق‌بالا را زن دوره‌گردی که توله را از او خریده بود روی او گذاشته بود ولی به ندرت از این نام استفاده می‌کرد٬ بازیگوش را بیشتر می‌پسندید. اکنون که نزدیک به پنج سال از عمر بازیگوش می‌گذشت تقریبا به هیبت یک گرگ قوی جثه درآمده بود ولی معدود آدم‌هایی که می‌شناختندش می‌دانستد که رفتارش با انسان‌ها بسی لوس‌تر و دست‌پرورده‌تر از آنچه هیبتش نشان می‌دهد است. بقدری این دو موجود به هم وابسته بودند که یک روز که سعید بی‌خبر بدون اینکه او را با خود ببرد به ده رفته بود از غصه مریض شده بود. بازیگوش هم متقابلا تنها دوست صمیمی سعید را در دو سال گذشته تشکیل می‌داد.

به گردنه رسیدند. سعید در حالی که برای پایین آوردن بزها از صخره‌های سمت چپ گردنه از چند صخره بالا می‌رفت ناگهان به یاد نامه‌ای افتاد که هفته پیش فرستاده کدخدا به دستش داده بود افتاد. تصمیم گرفت بعد از اینکه گله از گردنه گذشت و وارد دشت شد دوباره متن نامه عجیب را که هنوز در کوله‌اش بود بخواند.


Comments: Post a Comment