صد سال تنهایی



Thursday, July 10, 2003


قسمت دوم -

گرمای هوا به اوج خود رسیده بود٬ گوسفندان بی‌حال در پهنه دشت وسیع پخش شده و مشغول بودند. سعید در حالی که از قمقمه خویش آب می‌خورد به فکر افتاده بود که گوسفندان تشنه لب را به لبه دریاچه کوچکی که در نزدیکی بود ببرد. ناگهان یادش آمد که تصمیم گرفته بود نامه عجیب را دوباره بخواند. البته به دفعات در این چند روزه متن آن را خوانده بود ولی باز هم کافی نبود.

پس از مدتی کند و کاو در کوله کهنه‌اش کاغذ نسبتا کوچکی را که دو تا شده بود در آورد. دست‌خط ساده٬ ابتدایی ولی منظم نامه حکایت از سلیقه و نظم نویسنده آن می‌کرد. خطوط روی کاغذ سفید همانند کاغذ خط دار بصورت کاملا مستقیم و به فواصل یک‌دست و یکسان قرار داشتند. مضمون نامه کوتاه٬ ساده و گویا بود:
« آقا سعید٬ پسر عموی عزیز سلام
بعد از فوت پدرم٬ وصیت نامه‌اش را که باز کردم به مطلبی برخوردم که تا کنون از آن خبر نداشتم٬ آن هم اینکه عمویی دارم!
چون بعد از پدرم آشنای دیگری نداشتم٬ پدرم توصیه کرده بود سراغ عمویم را بگیرم٬ البته من می‌توانم مستقل باشم ولی برای یک دختر تنها وجود یک آشنا ضروری بنظر می‌رسید٬ لذا دنبال وی را گرفتم تا اینکه با خبر شدم که متاسفانه فوت کرده و شما پسر عموی عزیز تنها بازمانده ایشان و تنها فامیل و آشنای من در این دنیا هستید.
اگر اشکالی نداره من می‌آیم تا مدتی پیش شما بمانم تا اینکه وضعیتم معلوم شود. از اینجا فکر کنم سه روز راه باشد و من چند روز دیگر که کارهای باقیمانده پدرم تمام شد راه می‌افتم.

به امید دیدار
سارا»

نامه را دوباره تا کرد٬ در جیب داخلی کوله قرار داد و به فکر فرو رفت. حتی نمی‌دانست عمویی داشته است چه رسد به دختر عمو. و از آنجا که آدم ساده‌ای بود و روابطش با انسان‌های دیگر از محدوده واجبات روزانه فراتر نرفته بود به ذهنش هم نرسید که ممکن است قسمتی از نوشته داخل نامه دروغ باشد. در این زمینه‌ها بسی بی‌تجربه بود. تنها آشنایش دایی پیرش بود که در ده زندگی می‌کرد و هر از چند گاهی قسمتی از درآمدی را که از فروش شیر و دیگر محصولات گوسفندان داشت برای دایی‌جان می‌برد. نه تنها از این کار احساس ناراحتی نمی‌کرد بلکه کمک به دایی‌جان را دوست می‌داشت. از مصاحبت دایی‌جان در روزهایی که به دیدارش می‌رفت لذت می‌برد و وی را بسیار دانا می‌دانست. از طرفی نیازی به پول نداشت٬ به جز نان و مایحتاج اولیه خرج دیگری نداشت.

فکرش در دایر بسته‌ای افتاده بود که خروج از آن بدون اطلاع جدیدی امکانپذیر نبود٬ نمی‌توانست موضوع نامه را توجیح کند. ناگهان به خود آمد و متوجه شد که مدت زیادی است که در فکر فرو رفته٬ گوسفندان از تشنگی خود بسوی دریاچه راه افتاده‌اند و بازیگوش با نهایت تلاش مانع آنهاست. وقت زیادی نداشت٬ گله را باید جمع و جور می‌کرد. همچنان که با جدیت مشغول بود زیر لب با خود حرف می‌زد: «سارا؟ ... سارا؟‌ ...»

تاریکی هوا به حدی رسید که دید بسختی انجام می‌شد ولی کارها تغریبا رو به اتمام بود٬ گوسفندان در آغل قرار داشتند. دبه‌ها شیر را بررسی کرد٬ همانطور که انتظار داشت مش مهدی آنها را خالی کرده بود. از موقعی که کارها زیاد شده بود قرار گذاشته بودند که هر روز مش مهدی خود شیرها را ببرد و نان و دیگر چیزهایی را که لازم داشت از ده آورده و برای او در انبار که از باران و دیگر عوامل در امان بود قرار دهد. بدین ترتیب به ندرت نیاز می‌شد که خود به ده رود. فقط اوایل نگران بود که به داخل کلبه‌اش سرک بکشند ولی کم‌کم به او حالی کرد که حساسیت شدیدی روی کلبه‌اش دارد و با وجود اینکه قفل محکمی برآن نیست٬ کسی نباید سر زده وارد شود.

بسوی کلبه راه افتاد تا کمی بیاساید. حتی وقت نکرده بود کوله‌اش را در کلبه بگذارد٬ همانطور کنار حوض کوچک روی زمین قرار داشت. تمام مدت یک لحظه هم از فکر دختر عمویش غافل نشده بود٬ ته دلش خیلی دوست داشت که همدمی پیدا کند٬ بخصوص اگر دختر جوانی باشد. بیصبرانه منتظر بود.

در کلبه را که باز کرد احساس عجیبی به وی دست داد٬ ناگاه متوجه شد که چفت در کلبه از بیرون باز بوده٬ در دل بشدت از دست مش مهدی ناراحت شد. چند قدم در تاریکی در داخل کلبه پیش رفت٬ صدای آرامی بگوش می‌رسید٬ چراخ نفت سوز را روشن کرد٬ اشتباه نکرده بود٬ شخصی پشت به وی و رو به دیوار چوبی کلبه٬ روی تختش به خواب رفته بود.



Comments: Post a Comment