صد سال تنهایی



Tuesday, July 15, 2003


زوربا چنین تعریف می‌کند:
« ... باری پس از آنکه مردی شدم تفنگم را برداشتم و به عنوان کمیته‌چی به کوهها رفتم. روزی به یک دهکده بلغاری رسیدم و در اصطبلی پنهان گشتم. هوا گرگ و میش بود. قضا را این اصطبل متعلق به کشیش ده بود. مردی بود بیرحم و خونخوار. شبگیر جبه کشیشی را از تن بدر می‌کرد٬ لباس چوپانی می‌پوشید٬ تفنگی بر می‌داشت و به دهات نزدیک یونان می‌رفت. قبل از سپیده دم باز می‌گشت در حالی که گل و خون از سراسر بدنش می‌چکید. شتابان خود را آماده می‌کرد تا به کلیسا برود و در مراسم قداس شرکت جوید. چند روز قبل یک آموزگار یونانی را٬ موقعی که در بستر خود خوابیده بود٬ به قتل رسانیده بود. باری٬ به اصطبل رفته منتظرش نشستم. شامگاه کشیش به اصطبل وارد شد تا به ستور خود غذا بدهد. بلافاصله رویش پریدم و سرش را مانند گوسفند بریدم و از اصطبل گریختم.

قضا را چند روز بعد مجددا به همان آبادی رفتم: مقارن ظهر بود. سلاح خود را در کومه گذاشته برای خرید نان٬ نمک و کفش برای همرزمان خود به این آبادی آمده بودم. در برابر خانه‌ای پنج کودک دیدم٬ همگی لباس سیاه بر تن داشتند٬ دست یکدیگر را گرفته بودند و گدایی می‌کردند. سه دختر بچه بودند و دو پسر بچه. بزرگترین آنها دهساله بود و کوچکترین طفلی خردسال. دختر بزرگ این طفل را در آغوش گرفته بود. او را می‌بوسید و نوازش می‌کرد تا گریه نکند. نمی‌دانم چه عاملی باعث شد - تصور کنم الهام خداوندی بود - که نزد آنها رفته به زبان بلغاری پرسیدم :
- شما فرزندان چه کسی هستید؟
پسر بزرگ سر کوچکش را بلند کرده گفت:
- فرزند کشیش ده٬ چند شب قبل سرش را بریدند.
اشک از دیدگانم سرازیر شد٬ زمین زیر پایم چون سنگ آسیابی به گردش درآمد. دست به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم! گفتم:
- بیایید بچه‌ها٬ بیایید جلوتر٬ پهلوی من!
سپس کیف پولم را در آوردم: پر بود از لیره ترک و مجیدی. زانو زدم و تمامی پولها را روی زمین ریخته٬ گفتم:
- بردارید بچه‌ها! بردارید! جمع کنید! مال خودتان است٬ همه را جمع کنید.
بچه‌ها خود را به زمین افکنده و شروع کردند به جمع کردن پولها! سپس سبدم را با همه چیزهایی که خریده بودم به آنها دادم.
از آنجا دور شدم٬ از دهکده بیرون آمدم٬ پیراهن را باز کردم٬ نقش کلیسا سن سوفی را ریز ریز کردم و بدور انداختم و با تمام نیرویی که در بدن داشتم دویدم.
و هنوز می‌‌دوم ...
و به این ترتیب بود که از وطنم نجات پیدا کردم و مردی شدم.»

با اندکی تخلیص



Comments: Post a Comment