Tuesday, July 29, 2003
اینجا یه جک میخوندم، دیدم بیربط نیست، بخونین بعد ربطش رو میفهمین ->
يارو حاجيه قرار دادگاه داشته، نميدونسته چجور لباسي بپوشه. حاجآقاي حجره كناري بهش ميگه: حاجآقا، يك دست لباس كهنة رنگ و رو رفته بپوش كه قاضيه دلش به حالت كباب شه. ازون طرف حاجآقاي حجره روبرويي بهش ميگه: حاج آقا يك دست لباس نو و ترتميز بپوش كه اونجا قاضيه حساب دستش بياد با كي طرفه! حاجيه گيج میشه چه کنم چه کنم میره هوا، ترکه داشته رد میشده بهش ميگه: ببين حاجآقا، بگذار برات يك داستان بگم: يك روزي يك دختري ازدواج ميكنه، نميدونسته واسه توي حجله چي بپوشه. مادرش بهش ميگه يك پيرهن دراز و محجوب بپوش برو تو، ولي خالش بهش ميگه: نه دخترم، يك دامن تنگ و كوتاه بپوش. حاجآقا شاكي ميشه، ميگه: مرتيكه حجله رفتن اون زنيكه چه ربطي به دادگاه من بدبخت داره؟! تركه ميگه: حاجآقا ربطش اينه كه تو جفتش توفير نميكنه چي بپوشي.. درهرحال آخرش كونت ميگذارن!!!
حالا زندگی ما هم شده همین جوری! در هر دو حالتش توفیر نمیکنه!!!!!
0 comments || Ehsan || 12:21 AM ||