صد سال تنهایی



Monday, August 11, 2003


شب خواب میدیدم که توی یه ساختمان بزرگ پنج - شش طبقه هستم با کلی آدم دیگه و ... یه جایی شبیه به بیمارستان خیلی گنده یا شایدم هتل گنده ...
بعد از کلی ماجرا احساس نیاز شدید به انجام یک کار فوری پیدا کردم. بعد توی ساختمان هر چی می‌گشتم دستشویی پیدا نمی‌کردم ... همشون قفل بودن.
آخرش رسیدم به زیر زمین، اونجا وسط دستشویی کلی آدم جمع شده بودن و یکی داشت برای بقیه سخنرانی می‌کرد. تا اومدم اونا رو دور بزنم راه افتادن من رو هم به زور با خودشون بردن... من داد و بیداد می‌کردم که من کار واجب داشته بید ... هیچ کی حرف حساب حالیش نمی‌شد ...
اینجا بودم که از خواب بیدار شدم و حس کردم که نه ... انگار جدی جدی باید برم یه کار واجب داشته بیدم....



Comments: Post a Comment