صد سال تنهایی



Tuesday, September 09, 2003


ایرانی ایرانی ایرانی ....
حامد که صبح کم آورد. با هم رفتیم طرف دانشکده، حامد اولین روزش بود که می‌اومد دانشکده و تمام راه رو از خیابون اصلی تا دانشکده من سلام و احوال پرسی می‌کردم با ایرونی‌هایی که شناخته بودم و حامد هی توی کف بود که چرا از هر 5 نفر 4 نفرش ایرونی از آب در میان. بعد رفتیم توی آسانسور که به حامد اشاره کردم که ساکت. یه دختر و یه پسر هم پشت سر ما اومدن توی آسانسور و طولی نگذشت که شروع کردن به فارسی صحبت کردن!!! البته ما جلوشون حرفی نزدیم که معلوم شه ما هم فارسی می‌فهمیم ولی حامد دیگه دادش در اومده بود. حالا حساب کنین چند نفر از بغل شما رد می‌شن که فارسی بلدن و شما متوجه نمی‌شین.

... دم کتابخونه هم یه 5-6 نفر بچه که تیپ سوسول داشتن جمع شده بودن و من که رد می‌شدم شنیدم که یکیشون داشت به فارسی واسه بقیه تعریف می‌کرد که آره توی خیابون shepherd انداختم پشت یارو و اینقدر چراغ دادم بهش که دهنش گاییده شد ... یاد رانندگی توی تهران افتادم. دلم تنگ شد واسه ماشینم.



Comments: Post a Comment