صد سال تنهایی



Wednesday, October 01, 2003


چه قدر خسته هستم الان. بابا چه وضعشه ... سه تا درس دارم به اندازه 20 واحد توی شریف دارم کار می‌کنم واسشون.
شب تا ساعت 4 داشتم روی پروژه کار می‌کردم. صبح هم ساعت 9 پاشدم رفتم کلاس کوک. یه ساعت فسفر سوزوندم. بعد هم تمرین‌هایی که تصحیح شده بود رو برگردوند که افتضاح تصحیح کرده بود.
هر جا که نوشته بودم «بدیهی است» که یه مقدار نمره کم کرده. حالا باید بشینین سر کلاس ببینین خودش چه جوری درس می‌ده. همه چیز رو بدیهی می‌گیره مگر چیز‌هایی که دیگه خیلی سخت باشن و اون‌ها رو هم می‌گه که خودتون به راحتی بعدا می‌تونین verify! کنین که این راه به جواب می‌رسه!!! می‌خواستم خفه کنمش ....
بعد هم جلسه با سوپروایزر ساعت 2 تا 3. الان هم باید بشینم تمرینای گرافیک رو بنویسم که ساعت 6 سر کلاس تحویل بدم. بعد هم 6 تا 9 (دقت کنید 9 شب ها ...) کلاس گرافیک دارم ... الان هم حال تمرین نوشتن ندارم که اومدم وبلاگ می‌نویسم.
دیروز هم جاتون خالی کلی بدن سازی کردم. فقط نمی‌دونم چرا یه جورایی امروز همش حس می‌کنم که شب یکی کتکم زده. آخه همه ماهیچه‌هام درد می‌کنه.

پ.ن. شب خواب دیدم محمد صفری با یه دختر چینی اومده بودن اتاق من توی دانشگاه همش هم یه بند داشتن با هم حرف می‌زدن!!! من هی داشتم فکر می‌کردم که این دو تا چه ربطی به هم می‌تونن داشته باشن و حالا به کنار جفتشون چه ربطی به من دارن که اومدن جلوی من واستادن دارن وراجی می‌کنن.



Comments: Post a Comment