صد سال تنهایی



Thursday, October 16, 2003


گاهی آدم چه قدر یه هو کار و بدبختی میریزه سرش ... صبح ساعت ۸ صبح پا شدم رفتم دنبال کارام ... ساعت ۱۲:۳۰ شب گشنه تشنه رسیدم خوابگاه ... تازه الان تونستم کارام رو جمع و جور کنم ...

دیشب چون می‌دونستم که باید ساعت ۸ صبح بیدار شم سعی کردم زود بخوابم ولی مگه خوابم می‌برد ... اوف ... ساعت ۱ رفتم توی جام تا نمی‌دونم کی داشتم غلت می‌زدم تا خوابم بره ... فکر کنم دچار Jet Lag شدم!!!!! عوضش الان از خستگی کارد بزنن خونم در نمیاد (داشتم فکر می‌کردم میشه با کمی تغییر توی فرهنگ ضرب المثل و اصطلاحات دایی گذاشتش :پ)

خلاصه سیستم عجیبیه ... یه روز صبح تا شب و شب تا صبح پشت یاهو مسنجر هستم و در دسترس ... یه روز دیگه از ترس اینکه مشغول بشم صبح تا شب login نمی‌کنم اون طرفا ...

دیوونه جان ... عزیزم ... همکار نمی‌خوای؟



Comments: Post a Comment