صد سال تنهایی



Sunday, October 26, 2003


قبل از خواب با خودم گفتم یه چیزی بنویسم بلکه سبک بشم بعد نمی‌دونم چی شد که این آخرین چیزی رو که نوشتم (پست قبلی) رو خوندم، در صورتی که معمولا چیزایی رو که نوشتم نمی‌خونم ... و دیدم چیزایی رو که می‌خواستم همون جا نوشتم و دیگه چیزی برای گفتن یا نوشتن ندارم، همش همون تو هست ...

یه چیز جالب اینه که برای اولین بار از چیزی که نوشتم خودم خوشم اومد، جالبه ... یه چیز دیگه هم اینه که اولین بار بود که چیزی نوشتم که نثر ساده و خام نیست، یه کوچولو توش وزن هست و همون یه ذره انگار بخشی از نوشته هست، همون قدر معنا داره که خود کلمات و یا ارتباط بین کلمات ...

نخندین بهم ... آخه من هیچ وقت نه شعر گفتم نه درک درستی از شعر داشتم نه سوادی در زمینه شعر ...

پ.ن. راستی فکر کنم راسته که می‌گن تمام آثار هنری وقتی بوجود میان که یارو در اوج بدبختی هست و بدبختی زندگی رو حس می‌کنه ... فقط این موقع هست که یه چیزی خلق می‌شه که می‌مونه ... بنده خدا ونگوک رو در نظر بگیرین یا هر کس دیگه رو ... آدم وقت بدبختی هست که نیاز به نوشتن، نقاشی یا هر کوفت دیگه‌یی پیدا می‌کنه و این موجود بدبخت اگر بر حسب اتفاق بر عکس من استعداد هنری هم داشته باشه یه کاری می‌کنه ...



Comments: Post a Comment