صد سال تنهایی



Tuesday, November 04, 2003


۱ - حس نوشتن ندارم زیاد. با این که خیلی چیزا توی مغزم می‌گذره ولی حداقل یه مدت اینجا حس‌اش نیست حرف بزنم. مگه برای اینکه نشون بدم که زنده هستم یه چیز بامزه برای خالی نبودن عریضه بنویسم. یه کم بده. بخاطر اینکه یه مدته بد عادت شدم که احساس‌هام رو گاهی در قالب چند کلمه حرف می‌نویسم. ولی هیچ کس نمی‌فهمه چی‌می‌خوام بگم، منظورم این نیست که بفهمه، این جور چیزا رو باید حس کرد وگرنه فهمیدنی نیست. دلیلش هم مهم نیست، می‌تونه هر چیز باشه، مهم‌ترینش احتمالا اینکه به شدت سانسور می‌کنم موقع نوشتن (چاره‌یی نیست)، یا به احتمال زیادی هم خیلی آدم واری فکر نمی‌کنم، افکار مشوش و مریض ... علاقه‌ای هم به پخش کردنشون ندارم. می‌بینی تو رو خدا ... همین رو هم که الان سه چهار خط شد هیچ کس نخواهد فهمید. بعضی‌ آدمای خوب گه گاهی یه کامنت هم می‌ذارن که منظورم رو نفهمیدن، بقیه هم زحمت این کار رو هم نمی‌کشن که دلیلی هم نداره بکشن.
فکر کنم باید طبق معمول به تنها روش رفع دل تنگی که توی تمام زندگیم داشتم رو بیارم، بقیه‌ی روش‌ها چند روزی بیشتر معمولا دوام نمی‌یارن.

۲ - گاهی پای یه تصمیم واستادن سخته. یکیش هم همین الان پیش اومد. می‌خواستم یه مدت هیچ کامنتی هیچ جایی ندم (دلیلش اهمیتی نداره، یه چیزی تو مایه‌های این که از خودم شاکی بودم یا این جوری احساس راحتی می‌کنم). بعد یه داستان خیلی قشنگ خوندم (اینجا) و یه هو دیدم باز شروع کردم حرف زدن و بدون اینکه حواسم باشه کلی چرت و پرت تایپ کردم (واقعا خجالت آوره که آدم بخواد در مورد هر چیزی نظر بده، ایشالا این عادت مزخرف رو یه کم ترکش کنم و حرف‌هام رو برای خودم نیگه دارم). البته کل چیزی که می‌خواستم در موردش کامنت بدم این بود که نوشته خیلی قشنگی بود.

۳ - برم یه کار خوب انجام بدم :)



Comments: Post a Comment