Tuesday, November 25, 2003
چشم میثم جان ... ولی چی بنویسم؟ اوضاع؟ افتضاح ... فقط میخوابم٬ بیشتر از ۱۲ ساعت در روز. موقع بیداری هم فکر میکنم روی مسالهای که برای تز مستر روش کار میکنم یا که میشینم پای کامپیوتر و علافی آنلاین و فیلم دیدن (تنها کاری که تنهایی آدم خوب میتونه انجام بده).
الان یه کار خیلی لذت بخش داشتم بعد از مدتها میکردم. یه کتاب داستان کوتاه ترجمه شده به فارسی میخوندم. شاید از وقتی که اومدم اینجا نشده که رمان فارسی بخونم، بشدت احساس کمبود میکنم در این زمینه.
دیشب خیلی بد بود. یه ایراد گنده توی اثباتهای مسالهای که روش کار میکنم پیدا کردم که یه بخش عمدهء کار که روش حساب میکردم ضایع شد رفت. مساله هم خیلی خیلی سخت شده، فکر کردن روش خستهام میکنه. آخرش دیروز از این stickerها (کاغذهای کوچیک زرد که پشتشون چسب داره) بر داشتم و فرضها و حالتهای مساله رو نوشتم چسبوندم روی دیوار اتاق تا بتونم بهتر نیگا کنم بهش!!! آخه خیلی پیچیده شده، داره از دستم در میره. کاش آخر عاقبتاش خیر بشه وگرنه خر بیار و باقالی بار کن. فکر کردن هم بیشتر از هر کار خواب میاره.
دارم سعی میکنم زندگی رو دوباره جمع و جور کنم و یه جورایی همه چیز اول شروع کنم ولی خیلی راحت نیست، خاطرات یه اثر عمیق گذاشتن که به این راحتی نمیشه پاکشون کرد. امکان نداشت دو سال پیش بتونم تصور کنم که به این وضعیت میافتم ... اگر یکی اون موقع همچین چیزی میگفت به یه پوزخند بهش اکتفا میکردم ... نمیخوام قرقر کنم، ولی برای کسی که همش عادت به برنامههای اجتماعی داشت یه هو زندگی تنها خیلی آسون نیست.
یادش بخیر، خدا بیامرز مادر بزرگم همیشه میگفت: «آللاه یوخاریدان آشاغیه گتیرمسین آدامی» یعنی خدا آدم رو از بالا به پایین نیاره - راست میگفت سختتر از همه چیز همینه.
در مورد احساسات هم یه جورایی بین لجاجت، تاسف، حسرت و دوست داشتن پرسه میزنم ولی خوشبختانه یا بدبختانه در مورد عمل و رفتار دیگه انتخابی واسم نمونده. به مرور زمان انتخابها کمتر میشدن و در انتها وقتی تموم شدن یه چیزی رو فهمیدم، اونم اینه که سکوت چقدر سخت و چقدر ساده هست. حرف نزدن، جواب ندادن، کاری نکردن، پیش قدم نشدن خیلی کار آدم رو راحت میکنه، چون هیچ کس دیگه ایرادی نمیتونه بگیره، دیگه پیش نمیاد که منظور کسی رو اشتباه متوجه شی! چون کاری نکردی که دیگران بفهمن اشتباه متوجه شدی، آدم دیگه دم به ساعت بابت حرفها و کاراش ضایع نمیشه. گفتم ضایع شدن ... فکر کنم نصف مشکل توی زندگی من همیشه ترس از ضایع شدن بوده و هر دفعه هم که جرات به خرج میدادم بدتر میشد... بگذریم ... زمان میگذرد و زندگی میگذرد و نمیشه ازش بخوای برات صبر کنه ... پس باید زندگی کرد ... اون طوری نشد این طوری ....
راستی جیسم ... با حامد کلی پشت سرت حرف زدیم ...
راستی موناهه شنیدم که صاحب خونهی آیندهت بولیوییای (اهل بولیوی) هست و با اینکه پرتقالی حرف میزنه فرانسه رو به انگلیسی حرف زدن ترجیح میده ... به من هم فرانسه یاد میدی؟
راستی فراز ... شاید بنده خدا نخواد وبلاگ بنویسه ...
راستی آنا (نمیدونم این طرفها پیدات میشه یا نه) یادم بنداز در مورد کبک یه چیزی بهت بگم.
پ.ن. یه آهنگ براتون میذارم که شاید خوشتون بیاد ولی ترجیح میدم بزور برای کسی آهنگ پخش نکنه وبلاگم :) واسه همین همیشه خودتون باید play رو بزنین.
0 comments || Ehsan || 12:13 PM ||