صد سال تنهایی



Friday, November 28, 2003


جاتان بس خالی ... با یک پرس قورمه سبزی که یک بنده خدایی (یاسر کراچیان - ۷۴ فیزیک شریف) مهمانمان کرد دلی از عزا در آوردیم ...
البته اول ماجرا این بود که هوس ماجراجویی کردم و پا شدم رفتم به مقصد یه اجتماع فارغ التحصیلان شریف که اون سر دنیا برگزار می‌شد. بدون ماشین، بدون نقشه، برای اولین بار از حوزهء شهر خارج شدم، مترو ... اتوبوس ... اتوبوس محلی ... پیاده ... بارون شدید و مه ... ۲ ساعت تمام طول کشید. انگار که از میدون آزادی راه بیفتین برین یه جایی مثل رودهن!!! من ماشین می‌خوام :(((

=====================================

مشکل من می‌دونی چیه؟ اینکه فقط +۱ و -۱ دارم. صفر ندارم. یعنی خدا یادش رفته حالت صفر برام در نظر بگیره (state machine ام صفر نداره!)
یا خوشحالم یا ناراحت. یا خوشم میاد یا بدم میاد. یا جذب می‌کنم یا دفع!! نشخوار این وسطش جا افتاده ... تقصیر من چی بیده. من که تصمیم نگرفتم این جوری باشم، این جوری هستم. نمی‌تونم آروم بگیرم.

=====================================

عزیزم... واقعا فکر می‌کنی می‌شه به این راحتی‌ها فراموش کرد؟ نه بابا ... یکی رو که مدتهاست که دیگه توی این دنیا نیست رو هم نمی‌شه فراموش کرد چه برسه به یه آدم زنده رو!!!!!! تو از اتاقت هم که یه جسم بی‌جان هست نمی‌تونی دل بکنی ... ۲۰ سال بعد بری محله قدیم، خونه‌ی بچگی‌هات، دلت می‌گیره ...



Comments: Post a Comment