Tuesday, December 02, 2003
زندگی ...
زندگی یه نمایش درام هست در چند پرده. بازیگر ثابت در همه پردهها تو هستی و بازیگرهای دیگه معمولا توی یه سکانس نمایش وارد میشن و آخر سکانس خارج. گاهی اونایی که رفتن بیرون از صحنه دوباره توی یه جای دیگهی نمایش وارد میشن ولی معمولا در یک شخصیت دیگه و با گریمی دیگه. هیچ وقت هم وسط کار نمیتونی صحنه رو به این راحتیها ترک کنی.
تعداد تماشاچیها معلوم نیست. ممکنه تماشاچیها اول نمایش بخاطر تماشاخانهای که نمایش توش شروع شده زیاد باشه و آخرش کم و یا اول کم باشه و کم کم زیاد ولی فرق نمیکنه. اونا نمایش رو از دور میبینن و تو فقط بخاطر اونها نیست که بازی میکنی. درسته که دوست داری تشویق بشی ولی خیلی هم دست تو نیست، گاهی خود نمایشنامه زیاد تماشاچی پسند نیست.
وقتی یه پرده تموم میشه، نفس عمیقی میکشی ولی تموم نشده، پردهای جدید با هنرپیشههای جدید و فقط تو که باید ادامه بدی.
زندگی همینه ... یه نمایش که نمایشنامه رو نمیدونی ... قطعه قطعه و ناپیوسته.
اونایی که وارد زندگیت میشن رو گاهی حتی تصوری هم قبلش نداری ازشون و وقتی که باید صحنه رو ترک کنن چارهیی نداری. گاهی دلت نمیخواد صحنه رو ترک کنن، تلاش میکنی نیگاهشون بداری و چنگ میاندازی و زخمیشون میکنی و تنها تفاوتی که در انتها میکنه اینه که زخمیشون کردی.
گاهی هم تو نقش فرعی رو بازی میکنی و توی یه پرده ظاهر میشی. میای نزدیک نقش اصلی وسط اون نمایش و تماشاچیها تشویقات میکنن ولی چند لحظهی بعد نمایشنامه میگه باید صحنه رو ترک کنی و بخوای تقلا کنی فقط اون نمایش رو خراب میکنی. بالاخره میاندازنت بیرون میکشن دوباره میارن تو رو توی نمایش اصلی خودت.
همینه ... همیشه همین بوده ... ولی همیشه منتظر آخر هر پرده هستی ...
چرا تموم نمیشه که استراحت کنی، نه ... پاشو و ادامه بده، منتظرت هستن.
0 comments || Ehsan || 9:20 AM ||