صد سال تنهایی



Thursday, December 04, 2003


برف ... برف ... برف میاد ...
آخ که چقدر دوست دارم برف اومدن رو. توی تهران، شبایی که برف میومد خوابم نمی‌برد. زیر پنجره می‌خوابیدم، پرده رو می‌زدم کامل کنار و به بیرون نیگاه می‌کردم تا خوابم ببره. یه جورایی از مهتاب هم روشن‌تر میشه هوا.
ولی مگه می‌شه آدم یه شب برفی رو بذاره بگیره بخوابه. دم به ساعت بیدار می‌شدم میومدم کله‌ام رو می‌چسبوندم به بالای پنجره که ببینم توی کوچه چه خبره ... چه حیف. یه ماشین رد شده. اه. برف سفیدِ سفیدِ نرم رو کثیف کرده. خیلی احساس عجیبیه. تنها، پشت یه پنجرهء بزرگ. شب و سکوت. از آسمون یکی برف رو انگار الک می‌کنه. مگه می‌شه مقاومت کرد. در تراس رو باز می‌کنی و توی سرما میری بیرون می‌ایستی. با یه لباس نازک که موقع خواب پوشیده بودی. دستها رو باز می‌کنی، سرت رو می‌گیری بالا و مستقیم به آسمون نیگاه می‌کنی. حس خوب لختی که داری با لرزشی که از سرما ناشی می‌شه مبارزه می‌کنه و انگار که از آسمون سورمه‌ای تیره یه چیزایی داره میاد که بره توی چشمت ... یه ها ... عجب بخاری ...
دوباره توی رختخواب و به امید اینکه صبح که بیدار می‌شی به یه وجب ارتفاع رسیده باشه.



Comments: Post a Comment