Tuesday, December 09, 2003
k.شعر - برای حضرت میثم
این نوشته یه کم حرفهایی هست که روی دلم مونده بود و وقتی نوشتهی میثم رو میخوندم، تحملشون تموم شد و همین که میبینین شد. مخاطبش رو هم میثم گذاشتم که به کسی بر نخوره. ولی هیچ ربطی نداره و مخاطب خاصی نداره، با هیچ کی هم نیستم، نه تعریفهاش رو نه شکایتها رو ->
خیلی هم ساده نیست: همیشه هست، همش هم هست، بعضیها مخفی میکنن بعضیها نه. حسادتها، قدرندانستنها، بدیها و بدجنسیها. خوبی آسونه؟ نه نیست. اصلا گاهی فکر میکنم که که وجود نداره. بدی هم وجود نداره، فقط و فقط خودخواهی هست که وجود داره. البته همیشه این حس به آدم دست نمیده.
من توی عمرم ندیدم که دو نفری که به اجبار به هم ربط نداشته باشن عاشق همدیگه باشن. از ته قلب همدیگه رو دوست داشته باشن. همیشه یه زنجیره، انتهایی هم نداره، یا چرا، انتها داره، میرسه به آدمهایی که احساساتی نیستن و دوست داشتن واسشون مطرح نیست، آدمهایی که بلد نیستن دوست داشته باشن. همه به زنجیر، من پیداش نمیکنم، نمیبینم، ولی من تو رو دوست دارم و تو نمیبینی یا ارزش نمیدی و تو دیگری رو که تو رو نمیبینه و ...
میثم، من اول که اومدم دانشکده، سال اول رو میگم، عهد کردم با خودم که دیگه تنها نمونم، دوست پیدا کنم، واسشون وقت بذارم و هیچ چی رو ازشون دریغ نکنم. دنبال دوستی بودم، همهرو با چشم علاقه نیگاه میکردم، که بیشتر بشناسمشون، که بتونم بدون اینکه لب باز کنن برم زیر بار مشکلاتشون. که اون زیر با هم باشیم.
نه از بالا نیگاه میکردم، نه از پایین. میخواستم همقد باشیم. پولهامون رو بذاریم روی هم و نصف کنیم. اگر من وقت آزادتری دارم صرف پروژه انجام دادن برای تو کنم که تو وقت آزاد بیشتری داشته باشی که با هم خوش بگذرونیم از زندگی. وقتی اومدم اولین با سلام کردم بهت آیا گفتم من فلانی هستم یا من از تو فلان درسم بهتره یا ... نه اومدم بهت گفتم تو میتونی، گفتی اگر نشد چی، گفتم پشتت هستم و تو لبخند زدی. بدبختی من شاید از همون موقع شروع شد:تو بهم از پایین نیگاه کردی، کلی تحویل گرفتی و تحسینم کردی و من کمکم باورم شد.... آدمها بیشعورند. خیلی. چرا؟ چون نمیبینن.
سال بعد اومدی پیشم شکایت: «گفته بودی که تو میتونی و من پشتت هستم. پس چی شد؟» یه نیگاه بهت کردم و: «تو الان نه تنها خودت به تنهایی داری میری جلو، بلکه میتونی پش دیگران رو هم داشته باشی» دستم رو دراز کردم به نشانهی دوستی ولی تو رنجیدی ...
سال بعد من اومدم پیشت. در جواب دستی که قبلا دراز کرده بودم، تو دستت رو آوردی جلو که دست منو بگیری. ولی من بازهم نمیدیدم. بیشعور بودم. به تو به چشم یه رقیب نیگاه کردم. درست موقعی که تو اومدی جلو که همقد هم باشیم. خیانت کردم. به تو نه. به خودم.
و الان من دنبال کسی هستم که پشتم رو داشته و به تو رو میارم. تو دیگه نیستی....
میدونی موضوع چیه؟ آدم هیچ وقت عاشق یه آدم ضعیف نمیشه ولی به محض اینکه خودت عاشق شدی ضعیف میشی و اون کسی که دوستش داشتی دیگه نمیبینتت. من توی وجودت چیزایی دیدم که خودم نداشتم، کم داشتم و دیدم از من بهتری ... تصمیم رو گرفتم: میافتم به پاش، چون ارزش داره. ولی تو خودت اونها رو توی خودت ندیدی ... و من متاسفم.
میدونی جیسم اون سه هفته من چطوری طاقت آوردم؟ دویدم. چنان دویدم که وقت نکنم سرم رو بذارم لای زانوها و گریه کنم. طوری روی سرم کار ریختم که وقت نکنم تصمیم به انصراف بگیرم.
رحم؟ هه هه ... من به تو رحم کردم که نشستم توی کافه اینقدر فحشت دارم که اشک جفتمون در اومد؟ اون به من رحم کرد وقتی که با دیوار و سیم تلفن حرف میزدم؟ اون یکی به اون رحم کرد که خردش کرد؟ لهاش کرد؟ لهام کردن؟ لهات کردن؟
====================
میدونی میثم. خیلی دوستات دارم. با این که میدونم که خیلی وقتها از حسادت دلم میخواسته سر به تنت نباشه، چون باعث میشی احساس ضعف بکنم. با اینکه خیلی وقتها دوست دارم هر چی دارم رو بدم و تو از مود قاط زدنت در بیای. با اینکه اون شبها بجای اینکه دعا کنم بهم رحم کنه، دعا میکردم بهت رحم کنن. چرا؟ باورت میشه دلیلش اینقدر ساده باشه؟ دلیلش اینکه که بعد از اینهمه با آخر خط رسیدن، آخرش اسم تو جزو انگشتشمار اسمهایی هست که میتونم بذارم اینجا برای اینکه دو تا چیز رو با هم دارم: دوستت دارم. و بدون اینکه زیاد فکر کنم به این موضوع که آیا بهت بر میخوره یا نه میتونم بهت فحش بدم!
0 comments || Ehsan || 11:11 AM ||