صد سال تنهایی



Friday, January 09, 2004


این سه هفته به خوشی مثل برق و باد گذشت. خوب بود که کلی از بچه‌ها رو دیدم و احساس توی خونه‌ بودن بهم دست داد! گاهی چنان احساس توی خونه بودن می‌کردم که باید به زور به حافظه فشار می‌آوردم که من یه مدت اینجا نبودم.

ولی تقریبا همه کسانی رو که دیدم کلی بیشتر باهاشون حرف داشتم ولی وقت نشد، از میثم و مونا و پیام که زودی در رفتن گرفته تا فراز که بیشتر از همه در خدمتش بودیم :پی و تا آناهیتا و شادی و پویا و پیام پورسعید و همه بقیه که کلی تجدید خاطرات کردیم و سینما و رستوران باهاشون رفتم، تا یاسی که ندیده بودمش تا حالا، کسانی که برای دیدنم پا شدن اومدن مثل مهدی که توی آسانسور خونه‌شون گیر کرده، شبنم که برای اینکه موبایل جدیدش از دستش در نره قبل از اومدن فراز فرار کرد و حجت که انداختمش بیرون در انتهای کار!!

حرفها برای گفتن رو گذاشتم اونجا که بیکار و بی‌حوصله شدم بیشتر بگم.



Comments: Post a Comment