صد سال تنهایی



Friday, February 27, 2004


اینجا یکی هست که اسمش رو روم نمی‌شه ببرم و به انضمام دوستش مهمون من و حامد هستن فعلا، ولی از همه اینا جالبتر این رو گوش کنین:

ساعت ۵ بعد از ظهر، مکان grad lounge دانشکده، همه دانشجویان ارشد هر هفته این موقع جمع می‌شن به صرف چای و شیرینی، و من هم گفتم اینا رو بیارم که با دوستان ما آشنا بشن. بعد از معرفی به ایرانی‌های خودمون شروع کردیم به صحبت و گل گفتن و گل شنیدن (صد البته به فارسی بین ۱۰-۱۵ دانشجوی ایرانی CS). یه هو این دختر بچه شیطون، یه پسر خارجی که بعدا کاشف به عمل اومد یونانی هست رو به من نشون داد و از من پرسید این کیه؟ من گفتم نمی‌شناسم‌اش و اولین بار هست که می‌بینمش و گفتم می‌تونی اگر ازش خوشت اومده بری از خودش پرس و جو کنی، و جواب داد که فقط مشکل‌اش اینه که قدش بلند نیست.
من بحث رو بی‌خیال شدم و دوباره وارد صحبت شیرین قبلی شدم. هنوز ۱ دقیقه نشده بود (شاید ۵۰-۶۰ ثانیه دقیقا) که برگشتم دیدم این دختره، داره با تعجب یه چیزی می‌گه به پسره و پسره هم داره دنبال کاغذ می‌گرده که شماره تلفن و ایمیل‌اش رو بنویسه!!! من که کفم برید و کمی بعد که متفرق شدن همه، با حامد رفتیم ماجرا رو پرسیدیم و معلوم شد که پسره (عجب پسرهایی داریم توی این دانشکده!) دعوت‌اش کرده به آبجو و ...
بعد از کلی دری وری گفتم و خندیدن و کف کردن از سرعت عمل، حامد در یه حرکت سریع و غافلگیرانه کاغذ رو گذاشت توی دهن‌اش تا مانع از ارتشای فساد در بین ملت مسلمان شود، ولی من فکر کنه قبلا دختره اطلاعات رو حفظ کرده بود ...

پ.ن.۱ - این رو مجبور شدم بعدا اضافه کنم چون این دختره شلوغ می‌کرد نمی‌خواست پته‌ش رو روی آب بریزم، و مجبورم کرد بجای «با هیجان یه چیزی می‌گه» بنویسم «با تعجب ... » ولی «با هیجان» صحیح می‌باشد، که همانطور که حجت الاسلام حامد تایید می‌کند، از شدت هیجان بر روی پنجه پا بلند شده بود!
پ.ن.۲ - اون یکی دختره، داره توضیح می‌ده که خب اشکال نداره چون پسره ناز بوده
پ.ن.۳ - فکر کنم الان صاحب بچه، داره یه تکذیبه می‌نویسه ولی حقیقت چون روز روشن است
پ.ن.۴ - اون یکی دختره اضافه می‌کنه که احتمالا الان صاحب بچه توی اون یکی اتاق نشسته داره آبجو خوردن تمرین می‌کنه!



Comments: Post a Comment