صد سال تنهایی



Wednesday, March 31, 2004


پیمان کامنت گذاشته بود (البته قبلش تهدید کرده بود) ... من خودم می‌خواستم قبلش بنویسم ولی حس و حال و وقتش نشده بود.
یه بار نوشته بودم که پارتی و خوشم نیومده بود و همه می‌رقصیدند و من زده بودم توی خط فلسفه...
بعد یه بار یه مهمونی برگزار شد که همشون بچه‌های آشنای اینجا بودند و از حدود ۵۰ نفر ۲۵ نفرشون رو می‌شناختم و یه جوری محیطش خیلی فرق داشت و منم حس و حالم فرق داشت و احساس راحتی کردم.
حامد و پیمان و مهیا رو هم کشوندم بردم.
... اصولا دلیل نمی‌شه که من هیچ وقت نرقصم و از پارتی و موزیک و اینا لذت نبرم، ولی خوب گاهی پیش میاد و گاهی هم خوشم نمیاد و به اکراه می‌رم اگرم برم.
در هر صورت اون روز به جز پسرهایی که یه دور مختصر باهاشون رقصیدم که خود پیمان و آزاد هم توش بودن با کلی دیگه هم یه دوری رقصیدم و در حین رقصیدن صحبت کردم ولی خوب اکثرشون آقاشون هم اونجا بود، ولی دلیل نمی‌شه که ...
سعی می‌کنم یادم بیاد یه کم اسم و تعدادشون ولی اصولا بدک نبود، شاید یه ۱۰ نفری می‌شد ... همم ... از مهیا و هانیه و اینا گرفته تا آزاده و مهسا و فرانک و لیلا و ... همه جور اسمی یادم میاد :پی اصولا گاهی (خیلی به ندرت پیش میاد) که آدم از رقصدین هم می‌تونه لذت ببره ... بسته به جو و مدلش داره ... من با احساس ابتذال حساسیت شدیدی دارم ...



Comments: Post a Comment