صد سال تنهایی



Sunday, April 25, 2004


اینجا خیلی شلوغ است. من می‌خواهم کامنت بدهم و بگویم که هایده خیلی هم خوب است و درست است که آدم یاد بچه‌گی می‌افتد و خیلی خاطرات دیگر ولی دلیل نمی‌شود که همه‌اش غم‌ناک باشد. البته حالا که فکر می‌کنم یه کم به نظرم غمناک می‌رسد. تازه هم حالا که چاق است می‌توانی عاشق‌اش بشوی ولی به شرطی که اجازه بدهی من آهنگ‌هایش را بازهم گوش کنم. ولی همان‌طور که اول گفتم و باز هم می‌گویم این کامنت‌دونی بقدری شلوغ است که سگ صاحابش را نمی‌شناسد، البته خوب است که سگ نداریم این تو وگرنه یک دیوانه با سگ‌اش دیگر نور علی نور می‌شد. من باز منحرف شدم از حرفم. داشتم می‌گفتم که اصولا اینجا من همیشه از کامنت دادن منصرف می‌شوم ولی نمی‌دانم این دفعه چی شد که کامنتم اومد. شاید چون ذکر خیر من هم شده بود. ولی بیشتر که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که جیسم باید یک فکری به حال اون آشغال‌ها بکند و همین‌طور یک فکری به حال زندگی! ای کاش که نزدیک بود می‌توانستم بزنم توی سرش. ولی حالا که دستم نمی‌رسد می‌زنم توی سر خودم، بخصوص که حالا که خوب نگاه می‌کنم ساعت ۵:۴۴ دقیقه را نشان می‌دهد و از پنجره بیرون را که نگاه می‌کنم هوا تاریک است. پس نتیجه اخلاقی این است که الان ۵:۴۴ دقیقه‌ی صبح است و در نتیجه کم کم دارد وقت خواب می‌گذرد و تازه مهم‌تر از همه‌ی این ماجرا‌ها یکی باید بیاید بزند توی سرم که یک خاکی بر سرم بکنم چون که دوشنبه امتحان دارم و مهمتر از همه این است که امتحانم با سوپروایزرم می‌باشد و خیلی اوضاع درام است. ولی حالا که بهتر فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که اصلا همان بهتر که به عادت قدیمی ادامه بدهم و این را در کامنت‌دانی شلوغ جیسم نگذارم که ممکن است آن سگی که صاحابش را نمی‌شناسد پاچه‌ی خری را بگیرد که وقتی باقالی بارش کردند هیزم‌اش تر شد! ولی این مسایل زیاد هم اهمیت ندارد چون که حالا که ساعت دارد ۶ را می‌گذرد هایده بسیار می‌چسبد و تمام مدت دلم هوس رانندگی کرده است که حالا اگر تریلی یا کامیون هم باشد مانعی ندارد چون در اتوبان‌های لوس و بی‌مزه‌ی این کشور در‌اندشت که هوای خیلی سردی هم دارد همه مجبور هستند مثل لاکپشت با سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت رانندگی کنند و دفعه‌ی پیش که مسیر یکی دو ساعته‌ی تا نیاگارا را رانندگی کردم تا خوابم می‌گرفت و سرعت از ۱۰۰ کیلومتر در ساعت کمی پایین‌تر می‌آمد یک تریلی که هجده چرخ‌اش را دقیق نمی‌توانستم بشمارم سبقت می‌گرفت و یاد آوری می‌کرد که چگونه از ۱۸۰ در تهران رانندگی کردن به این فلاکت نازل شده و تازه شکرگزار هم نیستیم که در اتوبان از این تابلوهای گردالوی قرمزی که داخل آنها به زبان فرنگی ایست نوشته شده است وجود ندارد. در داخل شهر باید پشت هر تابلوی قرمز گردالویی یک ساعتی گردن خود را در همه‌ی زوایا چرخانیده و دیدزنی مفصلی به عمل بیاوریم ولی ای کاش حداقل این دیدزنی فایده‌یی داشت که در این زمینه صد رحمت به تهران خودمان، یا حداقل امکان داشت که در این توفیق اجباری (دیدزدن) چیزی مشاهده نمی‌شد ولی چه کنیم که با این چگالی بالا می‌توانید شرط ببندید که یک چشم بادامی در جلو خود رویت خواهید کرد‌! ولی حالا که فکر می‌کنم همانقدر که از دیدن جیسم با هایده خواهم خندید از دیدن روزبه با یک چشم بادامی‌ی قد کوتاه لذت خواهم برد! هوا دارد روشن می‌شود و من دیگر از رو باید بروم و به رختخواب مراجعه نمایم.

در پایان هر گونه مسری بودن دیوانه‌گی را تکذیب نموده و از خداوند منان شفای عاجز برای جسیم و سپس خود می‌طلبم که گفته‌اند دعا برای دیگران مقدم‌تر از خویشتن می‌باشد ولی حواس‌شان نبوده که برای کسی که حنایش پیش خدا رنگی ندارد دیگر این مسایل مطرح نمی‌باشد!



Comments: Post a Comment