صد سال تنهایی



Sunday, April 18, 2004


«از ته دل گفتی خدای من، تنهام نذار ...
...
جواب دعای تو؟ ... یه امتحان؟ ... یا اصلاً یه اتفاق ساده کاملاً تصادفی؟!!!»

می‌دونی خدا جون، می‌دونی چرا دیگه از ته دل مثل قدیما دعا نمی‌کنم؟ ... یعنی نمی‌تونم بکنم؟ می‌دونی ... می‌دونم که خوب می‌دونی آره من هم می‌دونم ... خوب هم یادم میاد که چندین و چند بار بطور معجزه‌آسایی اتفاق‌هایی افتاد طوری که من خنگ هم در مورد ربطش با دعایی که کردم شک نداشتم ...

ولی خوب همش ظاهر بود ... یعنی هیچ کدوم نشد که پایه‌ای باشه یا مشکلی ازم حل کنه ... خیلی زودگذر بودن ... خیلی ...
خدایا ... ولی الان می‌فهم ... بلد نبودم، دعا کردن بلد نبودم. دعا کردن که به اون معنا بلد بودن نمی‌خواد، دعا کردن خواستن یه چیزی از ته دله، من بلد نبودم که چیز درست رو بخوام. در مورد خواسته‌هام اشتباه می‌کردم ... واسه همین هم دیگه زیاد دعا نمی‌کنم، چون حس می‌کنم ممکنه باز هم چیزی رو که نیاز دارم درست ندونم چیه و اشتباه کنم.



Comments: Post a Comment