Tuesday, June 01, 2004
ساعت حدود ۴:۳۰ صبح هست. بیرون رو مه خیلی غلیظ و نوستالژیکی گرفته که یه جور روشنایی مثل چراغ خواب ایجاد میکنه. من خسته از کارهای ویراستاری قاصدک (که هر شماره داره حجیمتر میشه!) میخوام برم بخوابم. از ذهنم بیرون نمیره که این دوباره به این معنی هستش که یک ماه دیگهی عمر هم گذشت و همینجور ناخودآگاه با وجود اینکه تصمیم گرفتم کمش کنم گذشتهها رو مرور میکنم.
از زمان مهد کودک و دوستای اون موقع و روابطی که داشتم گرفته تا دوستان الان و همیشه در کنار اونها خانواده! جدلها، آشتیها و خوشیها. به کارایی فکر میکنم که میتونستم انجام بدم ولی دیگه دیر شده و خیلی چیزای دیگه. از همهی این چیزا حس میکنم دو تا چیز رو دارم که میتونم روش حساب کنم و باهاشون پیش برم.
اولیش خاطراتی هست که برام مونده. و همیشه میتونم چشمام رو ببندم و ازشون لذت ببرم. مثلا میتونم خودم رو با حجت بالای کوه وسط برفها تصور کنم یا توی هاوایی با کامران باور یا توی جواهرده با اهل خونه.
دومیش هم تجربهیی هست که مونده، از روابطی که بعدها فهمیدم چرا خراب شدن، از کارهایی که بعدها فهمیدم مدیون کی هستم بابتشون و خیلی چیزهای دیگه. ولی یه چیزی که الان دوباره برای بار صدم توی این دو روز اومد توی ذهنم حرفی هست که این دوست جدید استونیایی گفت و اونم اینکه یکی از بهترین چیزا اینه که توی روابط چه دوستی ساده چه خانوادگی و چه هر مدل دیگه آدما بتونن در مورد رابطهشون مستقیم با هم حرف بزنن! گاهی حس میکنم مهمترین چیزا رو غریبهترین آدما باید یادآوری کنن.
0 comments || Ehsan || 1:49 PM ||