صد سال تنهایی



Saturday, July 03, 2004


من عاشق مسافرت هستم. مشکل اینجاست که آدم تا جوان هستش و انرژی داره، پول نداره ... (آخه سفر به‌جز وقت، پول هم می‌خواد) و وقتی پولدار شد دیگه وقت ماجراجویی گذشته و حسابی در بند زندگی هستش ...

این اواخر یه کم فلسفه‌ی زندگیم رو عوض کردم و جهان‌بینی‌یِ «حال را دریاب» رو انتخاب کردم و سعی می‌کنم تا جایی که می‌شه از زندگی لذت ببرم و سوال‌های مهم زندگی رو فعلا با یه پایان‌نامه‌ی فوق‌لیسانس بپوشونم. حالا نمی‌دونم که وقتی اون رو بردارم بازم چیزی پیدا می‌کنم که این سوال‌ها رو باهاش بپوشونم یا ... خلاصه به آینده فکر نمی‌کنم ... به گذشته هم سعی می‌کنم کم فکر کنم و به خوب‌هاش فکر کنم ...

ولی تجربه‌ی گذشته یادم نمی‌ره، یعنی مطمئن شدم که یادم نخواهد رفت و این دفعه که همون چیزا تکرار بشه یه جور دیگه زندگی رو نگاه خواهم کرد.

دلیل نداره که دفعه‌ی بعد با کله نرم توی دیوار، ولی این دفعه فرقش این خواهد بود که می‌دونم دیوار اونجاست و می‌دونم که کی قراره بخورم بهش و ... گاهی هم می‌تونم یه سری قصه برای آدمایی که هنوز از این کارا نکردن تعریف کنم ...

گاهی هم فکر می‌کنم که جهان‌بینی‌یِ «امروز فدای فردا» یه جور گول‌زنکه ... یه قصه هست که اختراعش کردن برای اینکه بچه‌ها رو باهاش حرف‌گوش‌کن بار بیارن ... نمی‌دونم والا ...

در هر صورت ماهیچه‌هایی رو که دیروز از پارو زدن در جهت مخالف باد هنوز درد می‌کنن رو جمع خواهم کرد و فردا دوباره راه می‌افتم با یه عده‌ی زیاد از بچه‌ها می‌رم camping ... توی مزرعه‌ی دانشگاه، بیرون شهر ... و دوباره این‌قدر انرژی به هدر می‌دم که بعد از دو روز (یه شب اونجا می‌مونیم) رمقی باقی نماند ... مطمئن هستم که بعدش مریض می‌شم (احتمالا سرما می‌خورم) ... ولی کیف میده ...



Comments: Post a Comment