صد سال تنهایی



Monday, July 05, 2004


امروز صبح همه چیز خیلی عجیب بود. اول که بیدار شدم فکر کردم به تخت چسبیدم. ولی بعد که یه کم حس گرفتم فهمیدم که در واقع همه‌ی بدنم درد می‌کنه و اینقدر زور ندارم که از جام بلند شم.

بعد از اینکه کلی زور زدم و بلند شدم رفتم دست و صورتم رو بشورم توی آینه که نیگا کردم نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. توی آینه تقریباً یه آدم سیاه‌پوست می‌دیدم بجای خودم... کلی طول کشید که فهمیدم ماجرا از چه قراره ... یادم افتاد که تمام دو روز قبل رو توی کمپینگ و زیر آفتاب بسر بردم. خلاصه خیلی جالب بود. مثل آدمایی شده بودم که تازه از کما در میان و می‌پرسن من کجام ...

تازه بعدش که ساعت رو دیدم هم کلی کف کردم. ساعت ۶ صبح رو نشون می‌داد!! پس یعنی ساعت ۸ دیشب که یه دراز کشیدم خوابم برده تا الان!! وگرنه من ساعت ۶ صبح بیدار باشم؟!

یه کوچولو هم سرما خوردم ... ولی می‌ارزید ...

بعدش هم پشت کامپیوتر که نشستم می‌بینم هزار نفر روی یاهو پیغام دادن که توی این عکسه چیکار می‌کنی بچه! و بعضی‌ها هم پرسیدن این ماجرای عکس چیه!! من از کجا بدونم؟!‌ عکس؟ کدوم ... چی ... کجا؟ من؟

بعد از کلی تحقیق و تفحص به ماجرا پی‌بردم...



چیزی که خیلی توی این سفر با دوستان خوشم اومد و کیف کردم این بود که چه‌طوری این همه (۶۰-۷۰) آدم مختلف٬ از مذهبی و غیر مذهبی و پیر و جوون و آروم و پرحرف و ... خلاصه کاملا متفاوت (و خیلی‌هاشون با خیلی‌های دیگه غریبه) ... چه‌قدر خوب با هم کنار اومدن و همشون لذت بردن از با هم بودن ... اینکه چطوری اون همه آشغال و کثیف‌کاری رو همه دست به دست دادن و توی یه ساعت تمیز کردن ...

آدم‌ها می‌تونن با هم کنار بیان و در عین حال به همشون خوش بگذره ...



Comments: Post a Comment