صد سال تنهایی



Friday, September 24, 2004


سوال این بود که اگر یک روز همه‌ی آرزوهایت رو می‌دیدی که بر‌آورده شده چی می‌شد؟ اگر یه دفعه می‌فهمیدی اونی که دوستش داری هم تو رو دوست داره و اگر تمام نیازهایی که احساس می‌کردی رو می‌دیدی که برآورده شدن و همه چیز توی جای خودش قرار گرفته، اون موقع باز هم دست از رویا و آرزو برمی‌داشتی و واقعاً بعدش بدون رویا زندگی می‌کردی؟‌ اصلاً بعدش به قول شعرا سعادت‌مند می‌شدی؟ یا اینکه دوباره برای خودت خواسته‌های بیشتر می‌تراشیدی و افسوس‌شون نرسیدن به اون‌ها رو می‌خوردی ...؟ تکلیف تکاپوی زندگی چی می‌شد؟

اگر دنبال چیزی نباشی توی زندگی دیگه برای چی زنده باشی؟ و بر عکس اگر بدونی که هیچ وقت ارضا نخواهی شد و هر چقدر بیشتر به دست بیاری بازم بیشتر می‌خوای دیگه برای چی دنبال آرزوها بری؟ یه جور دور فلسفی داره این موضوع ...

یادمه دو سه سال پیش یه مدت خیلی جدی به این موضوع فکر می‌کردم. یه مدت حتی تصمیم گرفته بودم که اصلاً دیگه به آرزوها و هوس‌هام اعتماد نکنم چون اگر برآورده بشن عوض خواهند شد. ولی بعد به یه نتیجه رسیدم و سعی کردم این نتیجه رو اضافه کنم به جهان‌بینی و اصول زندگی خودم. البته هنوز هم گاهی شک می‌کنم ولی خب زیاد کاریش نمی‌شه کرد.

اعتقاد دارم که هوس‌ها، آرزوها و خواسته‌های زندگی آدم همه‌ش از یک نوع نیستن و بلکه به دو دسته‌ی اصلی تقسیم می‌شوند. یکی نیازهای اولیه که اگر مثال بخوام بزنم مثل آب و غذایی هستن که برای زندگی آدم لازم هستن. شاید برعکس آب و غذا بشود بدون‌شون زندگی کرد ولی جان در عذاب خواهد بود و همیشه نیازشون احساس می‌شه و حتی گاهی چون با عقل و عرف جامعه ممکنه جور در نیایند بیشتر از بقیه‌ی چیزها مایه‌ی عذاب خاطر می‌شود. برای اینکه آدم احساس عجز در برابر خواسته‌ش می‌کنه و از خودش ناراحت می‌شه. البته خیلی وقت‌ها اینجوری نیست و عقل هم تایید می‌کنه ولی امکانش نیست ... مثال خیلی خوبی که یادم هست موضوع اتاق مشترک من و داداشم هست. وقتی که بچه بودیم اتاق خواب‌مون یکی بود و همیشه با هم سر مرتب و تمیز بودن اتاق و سر جای کم اتاق دعوا داشتیم. ولی به محض اینکه به هر کدوممون یک اتاق رسید موضوع نه تنها حل شد، بلکه هیچ خواسته‌ی جدیدی جاش رو نگرفت.

دسته‌ی دوم هوس‌ها و آرزوهایی هستن که سیری ناپذیرن. حرص آدم هیچ وقت در موردشون تمومی نداره. به محض اینکه دست یافتنی هم می‌شن از اهمیت می‌افتن و آدم یادش می‌ره که چقدر همیشه خودش رو در حالت رسیدن به چنین چیزی آرزو کرده و سریعاً بجای اینکه آرامش و آسایش به همراه بیاره طمع بیشتر به همراه میاره. پول و قدرت و موقعیت اجتماعی توی بعضی آدم‌ها اینجوریه. این جور هوس‌ها تموم نشدنی هستن. هیچ دلیلی نداره که بد باشند‌ها!! برای بعضی‌ها یاد گرفتن همین‌جوریه!! حرص‌شون برای یادگیری تمومی نداره. ولی خوب بهتره آدم خودش رو زیاد گول نزنه و با خودش رو راست باشه. این‌ها چیز‌هایی نیستن که با رسیدن به‌شون همه مشکلات حل بشه و غیره. باید از لحظات حال استفاده کرد که زندگی به سرعت می‌گذره و خیلی وقت‌ها می‌بینی که تنها چیزی که برات بجا مونده یه مشت خاطره هست. ولی به عقیده‌ی من ارزشش رو داره ... حال را در یاب.

اگر با سرعت داری می‌ری ولی دیواری که جلوت هست می‌بینی تردید نکن، فرقش با دفعه قبل فقط اینه که دیوار رو نمی‌دیدی اون دفعه! اولین اصل زندگیم اینه که از هیچ کاری که می‌کنم و هیچ تصمیمی که می‌گیرم بعدها پشیمون نمی‌شم. حتی اگر با سر توی دیوار رفتن باشه.

در هر صورت ... اینم یه مشت چرت و پرت که نصفه شبی توی ذهنم می‌گشت. ولی الان مهم‌ترینش که توی کله‌م می‌گذره (با دوباره خوندن اینی که نوشتم) اینه که آیا مغرورم؟ بیش از حد؟ ایشالا که کار دستم نده ...



Comments: Post a Comment