Saturday, September 25, 2004
وبلاگ عزیز! هیچ وقت یادم نمیاد کسی رو داشته بودم که میتونستم با خیال راحت براش غُرغُر کنم. ولی فکر کنم تو ناراحت نمیشی از دستم! البته خیلی هم نمیتونم برات همهچیز رو بنویسم چون خیلی از آدمها میخوانند ولی غُرغُر کردن که ایراد نداره٬ فوق فوقاش اینه که چند نفر از دوستهایی که مرتب سر میزنند به اینجا حوصلهشون سر میره و دیگه سر نمیزنن. ولی در عوض من یک دوست دارم که براش غُر بزنم بدون اینکه نگران باشم که ناراحتش کنم و حوصلهی شنیدن اراجیف داشته باشه.
خیلی الان دلم گرفته! نمیدونم چرا ... دروغ گفتم ... میدونم چرا دلم گرفته ولی نمیدونم چرا اینجوری میشه همیشه. کل این موود بد هم فقط سه چهار ساعت هستش که اومده و ممکنه الان که بخوابم و فردا صبح که پاشم یادم بره ... یعنی اون قدرها هم مهم نیست و ناشکری زندگی خوبی رو که دارم رو نمیکنم ولی عصبانیم!!
از دست کی عصبانی هستم؟ از دست خودم! عصبانی هم تازه نیستم٬ ناراحت هستم. آخه عصبانی آدم وقتی میشه که امکان رفتار یا پیشآمد دیگری بوده و اختیاری در بین بوده. جبر که عصبانیت به همراه نمیاره.
هفتهی پیش دقیقاً بر عکس بود حس و حالم. عصر قبل از اینکه برای اولین بار برم اونجا خیلی ناامید و بیحوصله بودم ولی در عوض شب که بیرون اومدم و برگشتم خونه کلی خوشحال و شاد بودم. این هفته دقیقاً برعکس شد. شاید علتاش این بود که دفعهی پیش کلی چیز جدید یاد گرفتم ولی این دفعه نه! و فقط احساس گنگ ضعف و پسرفت داشتم. البته این دفعه به چیزهای دیگهیی فکر میکردم و کلی چیزهایی در مورد خودم و شخصیت خودم یاد گرفتم بجای اینکه چند تا حرکت جدید یاد بگیرم.
حس میکردم که تمام چیزهای زندگیم تکرار میشه و دوست ندارم که تکرار بشن. همهی اینها با عقلم جور در نمیان ولی حس چیزیه که نمیشه ازش فرار کرد. حس میکردم که دوباره برای بار چندم شیرازهی یک سری از امیدها و خوشیهایی که توی ذهنم دارم از هم میپاشه. دوباره حس کردم که دارم زندگی قبلی رو تکرار میکنم. حتی دقیقا میتونم بگم چه روزی از اون زندگی رو امروز تکرار کردم. و این ناامیدی به بار میاره که اگر این جوریه پس تهاش هم تکراریه! گریزی نیست!
حس میکردم که دوباره دنیای ذهنی دارم میسازم. دنیای ذهنییی که برای خراب کردنش ۶ ماه یا حتی یک سال وقت صرف کردم. چرا از این زندگی گریزی نیست؟ چرا آرامش ابدییی در کار نیست؟ چرا همون حلقه تکرار میشه؟ همون حلقهیی که بار اولش هم جالب نبود! ناشکری میکنم؟ نه. ناشکری نمیکنم. مشکل فلسفی هستش. جوابش رو هم یه جورایی میدونم چیه ... حداقل جواب بدیهییی رو که شبیه پاک کردن صورت سواله. ولی با این جواب نمیتونم زندگی کنم. نمیشه ...
میپرسی چه مشکل فلسفییی؟ نشانهی بارز اینکه هیچ کسی رو ندارم که بتونم راحت باهاش صحبت کنم. به نظرم هم نمیرسه هیچ وقت بتونم داشته باشم یا پیدا کنم. ولی حس میکنم بهش نیاز دارم. از همون نوع نیازهای اولیه که دفعهی پیش برات گفتم.
0 comments || Ehsan || 9:49 AM ||