Sunday, October 03, 2004
دیشب یکی از شبهایی بود که خاطرهی خوبش فکر کنم تا مدتها بمونه. یه جمع ۸-۱۰ نفری بودیم که کلاب رفتیم بعد هم رفتیم نشستیم یک ساعتی چای تازه دم خوردیم و صحبت کردیم. جو جمع هم خیلی خوب بود. خلاصه خوش گذشت.
ولی از امروز تعریف کنم براتون که چه ماجراهایی من داشتم. شب تونستم فقط ۴ ساعت بخوابم چون تصمیم قاطع گرفته بودم که صبح زود پاشم با یه گروه قرار بود بریم پیکنیک٬ پیادهروی٬ و بالونسواری که بخاطر باد شدید و هوای بد بالن منتفی شد. توی جنگل تازه یه ۲۰ دقیقهیی رفته بودیم که یه هو احساس کردم که دست چپم سبک شده! نیگاه کردم دیدم ساعتم نیست!! چنان این احساس یه هو بود که مطمئن بودم همونجا از دستم باز شده و افتاده زیر پام. ولی هر چقدر گشتم پیدا نشد! گروه ۲۵ نفری ایستاده بودن و داشتن تصمیم میگرفتن که مسیر کدومه و من از این فرصت استفاده کردم نصف مسیر رو تا آخرین محل ایستادن گروه برگشتم و زمین رو نیگاه کردم ولی ساعتی در کار نبود! و برای اینکه گم نشم و از گروه جا نمونم مسیر رو به دو برگشتم و خوشبختانه سه تا از دوستام فهمیده بودند که من غیبم زده و نیستم و سر دوراهییی که مسیر عوض شده بود منتظرم ایستاده بودن.
اینجوری شد که تمام فکر من مونده بود به این ماجرا. یه مدت بعد برای ناهار یه جایی ایستادیم و رانندهی ماشین ما (ماشینی که ما سوارش شده بودیم) گفتش که باید برگرده چون دیرش شده و ما هم باید برمیگشتیم باهاش چون توی ماشینهای دیگه جا نبود (البته رهبر گروه میگفت که چرا زودتر نگفته بودیم٬ دو تا ماشین اضافه داشتن که توی پارکینگ محل قرار صبح گذاشته بودن چون فکر کرده بودن زیاده) ولی بد هم نبود چون خیلی خسته بودم و تازه اگر با ایشون برمیگشتم قشنگ من رو نزدیک خونه پیاده میکردم ولی بقیه میرفتن بالای شهر بعداً. البته بعد مشکل حل شد و یه ماشین خالی به گروه اضافه شد و دو نفر بقیه تصمیم گرفتن که بمونن و ادامه بدن.
من با راننده و یکی دیگه از دوستان از گروه جدا شدم و رفتیم به طرف پارکینگ (چقد هم راههای اونجا پیچ در پیچه) و ماشین رو هم گشتم و از ساعت خبری نبود! من هم تصمیم گرفتم بمونم و به جستجو ادامه بدم. اونها رفتن و من رفتم نیمهی اول مسیر رو هم دوباره گشتم ولی بازهم چیزی پیدا نشد. بعد که رفتم به گروه ملحق بشم دیدم که جای اطراقشون خالیه!
من موندم بدون تلفن موبایل و هیچ اطلاعی از اینکه کجا هستن. خلاصه جاتون خالی یکی دو ساعتی تنهایی هایکینک کردم و سعی کردم توی جنگل حدس بزنم که کدوم طرف رفتن. ولی پیدا نکردمشون و بعد که بیشتر فکر کردم دیدم که همه اونجا فکر خواهند کرد که من برگشتم با اون ماشین و اگر برگردن من هیچ وسیله و راه برگشتی نخواهم داشت. ساعت هم نداشتم که ببینم کی قراره برگردن و خلاصه با سرعت برگشتم پارکینگ و از اونجا که ماشینهاشون رو نمیشناختم بدون اینکه بدونم رفتن یا نه منتظر شدم. چقدر همه چیز دست به دست هم داده بود که من رو به اون موقعیت برسونه!! فکر کنم از کله شقی خودم ناشی میشه.
ولی خوشبختانه انگار خدا دلش سوخت. یه هو هوای سرد و توفانی باز شد و آفتاب در اومد و گروه از یه گوشه سر و کلهشون پیدا شد و همه چیز بهتر شد الا ساعت گم شده! که اونهم کلی همه دلداری دادنم (باور کنین من هیچ غرغری نکردم بهشون) و حس کردم چقدر آدمهای خونگرم و با محبتی هستن. رهبر گروه برگشته بود به من میگفت که غصه نخور همهی گروه نفری ۱۰ دلار میذاریم میشه ۳۰۰ دلار یه ساعت واست میگیریم که خوشحال بشی!!!!؟! گفتم بابا٬ فدای سرتون ... من ناراحت شدم چون کادو بود وگرنه من کی ساعت ۳۰۰ دلاری دستم میکنم و تازه پول که اهمیت اینقدر نداره که آدم خودش رو ناراحت کنه. گفت آها! در اون صورت ماجرایی فرق میکنه و ایشالا پیدا میشه و بعد من هم برای اینکه بقیه رو هم ناراحت نکرده باشم و خودم هم سرحال بیام باهاشون زدیم و رقصدیم و بعدش هم رفتیم یه راه جدید رو کشف کردیم و کلی کلی مناظر خیلی قشنگ دیدیم. اینقدر مناظرش قشنگ بود که من بصورت پازل ۲۰۰۰ تیکه یا پوستر میدیدمشون!!
به سبک انشاهایی که توی مدرسه مینوشتیم٬ نکتهی اخلاقی که میگیریم اینکه «خداوند گر ببندد ز حکمت دری - گشاید ز رحمت در دیگری» و همیشه هم اولی اون در بسته نیست!! گاهی ترتیبش برعکس میشه مثل دیشب و امروز صبح و گاهی هم همین ترتیب رو داره مثل امروز صبح و امروز ظهر!! ولی جداً باعث میشه آدم قدر لحظههای خوب زندگی رو بفهمه ...
پ.ن. به اصطلاح معروف رودهدرازی بسه!! برم بشینم بقیهی ورقهها رو تصحیح کنم که باید زودتر تمومشون کنم.
0 comments || Ehsan || 6:07 AM ||

