صد سال تنهایی



Wednesday, October 13, 2004


مدتی هست که ماجرای همیشگی من ملاقات استاد راهنمای گرامی هست که این ترم افتاده سه‌شنبه‌ها بعدازظهر. هر چقدر هم که به مهلت تمام کردن تز نزدیک می‌شم ماجرا جدی‌تر می‌شه. مثلاً این آخر هفته که دوشنبه هم تعطیل بود رو در نظر بگیرید. یکی دو روزش مریض بودم یه خورده. بعد هم که یه کم بهتر شدم طبق برنامه‌یی که در نظر گرفته بودم به پیک‌نیک و تفریح گذروندم و دوشنبه صبح هم که بلند شدم هر چقدر سعی کردم روی مساله تمرکز کنم دیدم حس و حالش نیست و لعنتی اگر آدم روی حس نباشه هم امکان نداره بتونه کار تحقیقاتی انجام بده. یعنی بی‌فایده هست. بنابراین با توجه به اینکه مهمون هم داشتیم نشستیم و بریج بازی کردیم تا شب. از شب جمعه دیگه وجدان بر بی‌حسی غلبه کرد و با توجه به اینکه سر حال اومده بودم از ساعت ۱۲ شب تا ۵ صبح و از ۱۱-۱۲ ظهر دوباره تا ۴ بعدازظهر کار کردم و رفتم سراغ استاد گرامی.

جای شما خالی به جای نیم ساعت جلسه٬ یکی دو ساعت تمام داشتیم بحث و مجادله می‌کردیم سر یکی دو تا مشکل فنی که من برخورده بودم بهشون. (ملاقات‌های بعدیش رو به خاطر من عقب انداخت!) و بعد هم کارها و جلسه‌ی غیر رسمی IAUT تا ۹ شب که رسیدم خونه و بعد هم خستگی رو با یکم تمرین پیانو و کارهای متفرقه به در کردم. ولی مشکل اصلی این هستش که بعد از یک مدت کار کردن روی مساله‌ی تز٬ تمام حس و حال از بین میره و بی‌حوصله و کسل می‌شم. باز خدا خیر بده دوستان عزیز رو که وقتی می‌بینم‌شون سرحال میام و شارژ می‌شم.

واسه همین چیز‌هاست که از زندگی آکادمیک خوشم خیلی نمیاد. ترجیح میدم برم صبح تا بعدازظهر کار کنم ولی وقتی که سر کار نیستم نگران کارم نباشم و دغدغه‌ی ذهنی‌ همیشگی که توی خواب هم ولم نمی‌کنه(یکی از علل کچل شدنم هم همینه!) رو نداشته باشم. از طرفی هم استاد راهنمای عزیز زیر بار نمیره که من یک سال این وسط برم کار کنم. می‌گه که برو تابستون رو اینترن بگیر! ولی نباید دلخورش کنم. چون برای کار گرفتن خیلی توصیه‌نامه‌یی که می‌گیرم ازش مهم هستش!

پ.ن. خاله‌ی عزیزم رو هم عمل کردن توی تهران٬ من کلی غصه‌مند هستم ...



Comments: Post a Comment