صد سال تنهایی



Friday, October 22, 2004


خیلی دلم برای جوانی‌هام تنگ شده ... وقتی که به معنای واقعی برنامه‌نویس بودم. وقتی که عاشق مسابقه دادن و رکورد زدن و از این جور کارها بودم. خیلی هم به خودم اطمینان داشتم و جدا از وقت‌هایی که خراب‌کاری می‌شد٬ واقعاً هم گاهی شاهکارهایی انجام می‌دادم که خودم هم توش می‌موندم که چیکار کردم!!

روزهایی بود که ۱۰ ساعت مداوم پشت یه برنامه می‌نشستم تا درستش بشه و واقعاً لذت می‌بردم. خاطرات خوبی مونده ازش ... مسافرت‌ها٬ مسابقه‌ها٬ دلهره‌ها و نتیجه گرفتن‌ها ... حالا دنیای من کلی عوض شده. خیلی از نکات مهم زندگی جایشون رو عوض کردن و زندگی روی دیگه‌یی پیدا کرده. رویی که دیگه توش توی مسابقه اول٬ یا دوم نیستم٬ خیلی خیلی پایین‌تر از این حرف‌ها هستم. اصلاً شاید اول و دومی در کار نباشه٬ ولی دیگه با اطمینان سابق نمی‌تونم توی مسابقه برای رسیدن به آرزوها و بدست آوردن دست‌نیافتنی‌ها شرکت کنم. خیلی مثل بقیه هستم٬ چیزی که قدیم بهش عادت نداشتم٬ ولی الان خیلی هم راضیم.

می‌گم جوونی یادش بخیر٬ برای اینکه گاهی حس می‌کنم مثل اون دوره‌ی طلایی دیگه کشش همه کاری که به ذهنم می‌رسه رو ندارم. نمی‌تونم هر نقطه‌یی رو بگیرم و تخت‌گاز برم تا بهش برسم. وسط سربالایی دم به ساعت باید وایستم نفس بگیرم ...

ولی به قول یکی از دوستان خیلی عزیز٬ هر آدمی توی زندگیش یه دوره‌ی اوج داره که خودش هم می‌فهمه که کی روی قله‌ی اون موج سوار هستش. این واسه همه وجود داره فقط به شرط این‌که بتونن ببینندش و استفاده کنن ازش ... فکر نمی‌کنم که دوباره‌یی هم وجود داشته باشه ... واسه همینه که از قدیم گفتن «حال را دریاب» و از زندگی در لحظه لذت ببر که بازگشتی وجود نداره ...



Comments: Post a Comment