Saturday, November 27, 2004
امروز سومین روز مداومی هست که با تمام نیرو روی تز کار میکردم. از صبح که بیدار شدم تا شب. ولی شب خیلی خیلی دلم گرفت. من اصلا عادت ندارم که خونه بمونم! اون هم شب جمعه ٬مثل چهارشنبه شب و پنجشنبه شب قدیمها. وقتی که مجبور بودم خونه بمونم و درس بخونم و بقیهی اهل خونه میرفتن بیرون یا مهمونی یا مسافرت. بعد کمکم هوا تاریک میشد و غروب (بخصوص توی زمستون که خیلی هم زود بود) یه غم سنگین رو با خودش به همراه میآورد. من هم دیگه بعد از غروب دست از کار کشیدم٬ ولی نه جایی قرار بود برم و نه خبری بود. دوباره رفتم توی افکار. زندگی بیست و سه-چهار ساله٬ یا اگر بخوام اون مقداریش رو که شعورم و حافظه یاری میکرد بگم٬ هیجده-نوزده سالهی خودم رو بررسی میکردم.
از آدمهایی بودم که نیروی محرکهشون از دنیای خارج تامین میشد٬ از محبت و دوستی٬ از روابط اجتماعی و بیشتر از همه از اینکه ببینی کاری که میکنه برای کسی فایده داره یا کسی رو خوشحال میکنه. همیشه هم بدنبال یک دوست صمیمی٬ برای یه دوستی بیغل و غش و عمیق و اختصاصی بودم. مدلم اینجوری بود. اولین شاید توی مهد کودک بود. یه همبازی ثابت و وفادار میخواستم. همین برام کافی بود. یادمه که یکی از دخترهای توی مهد کودک بود که اسمش رو هم یادم رفته٬ و وقتی که لگوها رو تقسیم میکردند من مسوول این بودم که برم و با زور و دعوا هم که شده یه مقدار از قسمتهای خوبش رو تصاحب کنم و هر مقداری رو که به دست میآوردم میدادم به اون که نگاه داره و بعد از اینکه تقسیم لگوها تموم میشد مینشستیم دو تایی با هم خونه و کشتی و ماشین و غیره ازشون میساختیم. یه عده همیشه کارشون حمله به لگوهای دیگران بود و بعضیها هم تنهایی بازی میکردند (که بیشتر لگوهاشون تصاحب میشد) و بقیه که گروههای بزرگتر تشکیل داده بودند همیشه کارشون به دعوا میکشید و ساختهی همدیگر رو خراب میکردند. ولی ما دوتا هیچ وقت دعوامون نمیشد. من عاشق مهدکودک بودم و زندگی خوب بود!
ولی همهی اون زمان به سرعت تموم شد٬ دبستان٬ جنگ٬ و شروع جدی زندگی. اون موقع هم یادمه که همیشه بیرون از مدرسه تنها بودم٬ چون توی خانواده همسن من خیلی کم بود (فقط پسر عمه که شهر دیگری زندگی میکردند). ولی خوب بازهم سعی کردم رابطهیی رو که نیاز دارم تشکیل بدم. یه دوست خوب به نام سلمان. ما دو نفر تقربیاً جدا ناپذیر بودیم. اگر با بقیه زوو بازی میکردیم٬ با هم بازی میکردیم و اگر فوتبال باز هم با هم. یا با هم به یه گروه ملحق میشدیم٬ یا هیچکدوم. و هر دو هم راضی بودیم. به هم انرژی میدادیم و از زندگی لذت میبردیم و در عین حال پیشرفت میکردیم. در حدی که بطور جدی عدهیی حسادت میکردند. ولی این هم باز ادامه نیافت. من یه مدرسهی راهنمایی و اون یه مدرسهی راهنمایی دیگه.
ولی قبل از اون سال دوم دبستان. موشک باران تهران. مدارس تعطیل. درس از روی تلویزیون به همراه کارتون برای زنگهای تفریح. به همراه تنها شدن دوبارهی من. چند روزی ما هم به تبعیت بقیه به شهرستان خونهی فامیل رفتیم. دختری به نام شیفته. و دوباره بعد از مدتی جای خالی اون تک دوست صمیمی رو پر کرد. چنان به سرعت٬ و چنان خوش بودیم و زندگی بر وفق مراد که الان هم حتی مطمئن هستم به بیش از یک هفته یا ده روز موندن ما در اونجا رسید٬ ولی مامان و بابا همیشه یاد آوری میکنن که دو شب و سه روز بیشتر نبود!! و دوباره این رشته قطع شد٬ چنان که همهی این رشتهها قطع میشوند. چنان که شاید به جز یک بار هیچ وقت دوباره شیفته رو ندیدم! الان خیلی کنجکاو هستم ببینم چه شکلی شده و چیکار میکنه. در سن ۷-۸ سالگی که خیلی دختر خوشگلی بود ;) ...
بعد راهنمایی و روز از نو روزی از نو. پیدا کردن همزادی دیگر و یار ثابت من علی ابوسعیدان. بعدها تبدیل شده به پویا و بعد به بهرام و بعد به ... و همهی اینها به همین ترتیب چنان از زندگی من بیرون رفتند که هاج و واج موندم که آیا وقعاً من روزی با اینها چنان صمیمی بودم که اگر یک روز ازشون بیخبر بودم شب خوابم نمیبرد. چنان که انگار تقدیر قیچی رو گرفته و به محظ اینکه من با کلی ذوق و شوق حس میکنم که بالاخره کسی رو پیدا کردم که یه مدت بتونم با آرامش دست از جستجو بردارم٬ رشته رو قطع میکنه.
میدونم به چی فکر میکنین. فکر میکنین که من چقدر آدم عجیب و بدی هستم که سریع همه چیز حتی آدمها برام کهنه میشن و میرم سراغ آدمهای تازه. ولی نه. نه. نه. اصلا اینجوری نیست. مشکل ماجرا همینه. وقت قطع شدن این رشتهها٬ همهی زمین و زمان دست به دست هم دادن و میخوان این رشته رو قطع کنن و فقط من هستم که از ته دل اصرار بر ادامه و پیشرفت روابط میکنم. اینم دست خودم نیست. ولی اذیت میشم.
اون زمانها تقصیر رو به گردن این میانداختم که تصمیمگیریها دست من نیست. مستقل نیستم. و دیگران هستند که ناخواسته یا خواسته روال زندگی رو عوض میکنن. ولی الان که همه چیز دست خودمه٬ باز هم همین آش هست و همین کاسه. همین گشت بیحاصل و همین خوشحالی زودگذر از اینکه بلکه جستجو تمام شده. فکر میکنم که چیزی که من ساده میپندارم٬ سختترین و کمیابترین چیزهاست. دوستی که وقتی دلت گرفته بتونی از مصاحبتش لذت ببری و بتونی از تنهایی انجام کارها مثل خرید یا سینما رفتن یا ... فرار کنی. و خیلی چیزهای دیگه ... یه کسی که بتونی بذاریش توی اون جای خالیی که همیشه توی دلت داری.
برعکس تا دلتون بخواد دوست اینترنتی پیدا میشه٬ حتی گاهی دوستهای واقعی هم کم کم تبدیل به دوستان اینترنتی میشن. چت میکنین٬ تمام حرفها رو برای هم تعریف میکنین. بحث میکنین و مصاحبت دارین. ولی نمیتونی توی چشمهای طرف نیگاه کنی. نمیتونی وقتی که نگران هست دستهاش رو توی دستت بگیری و بهش آرامش بدی. نمیتونه وقتی غصه دار هست وقتی که سردش هست وقتی که نیاز داره بهت دست دور گردنش بندازی و آروم از کنار بغلش کنی. عوضش فقط میتونی از این شکلکها بفرستی. و چقدر زود همهی احساسشون رو این شکلکها از دست میدن. حس میکنی که دیگه طرف مقابلت احساسش رو بیان نمیکنه٬ فقط نیگاه میکنه٬ اگر تو لبخند میزنی اون هم لبخند میزنه٬ اگر بوسه میفرستی اون هم همین کار رو میکنه٬ شاید هم از ته قلبشه ولی توی هیچوقت نخواهی فهمید و هیچ وقت اون دوست داشتن و عصارهی زندگی رو توی چشمهای طرف نمیتونی با چیزی جایگزینش کنی. این جوری هست که تشکیل روابط روابط ناقص و ناسالم حتی با کسی که توی استونی زندگی میکنه و هیچ وقت توی عمرت ندیدیش٬ راحتتره از تشکیل یه رابطهی ساده با کسی که هر روز میبینیش و یا کسی که از ته دل دوستش داری هست....
فقط در انتهای همهی این ماجراها دلم به یک آرزو خوش هست٬ اون هم اینکه همهی این آدمهایی که سر راه زندگیم باهاشون تعامل داشتم٬ حق دوستی را براشون ادا کرده باشم٬ خاطرهی خوبی ازم داشته باشن و از این دوستی هیچوقت پشیمون نباشند.
0 comments || Ehsan || 1:55 PM ||