صد سال تنهایی



Tuesday, December 07, 2004


امروز بعدازظهر از اوقاتی بود که دلم به شدت گرفته بود و توی فکر بودم. جالبه که همیشه حتی وقتی که همه چیز توی زندگی داره خوب پیش میره هم از این روزها پیش میاد. یه اتفاق‌های کوچیک٬ و قضایای ریز و بی‌اهمیت٬ می‌اندازن آدم رو توی این موود. چیزهایی که می‌دونی که اون طور که می‌ترسی باشن نیستن و حتی این‌قدر احمقانه هستن که رویت نمی‌شه با کسی درمیان بذاری‌شون. ولی طوری توی یه عالم دیگه می‌برن آدم رو که پرهام و امید دوتایی(!) وقتی بعد از جلسه داشتیم چایی می‌خوردیم پرسیدن چته تو!!

ولی گذشته از این حرف‌ها بعد از جلسات IAUT تقریباً داره روال معمول می‌شه که من و امید و پرهام و شهیاد بریم به صرف Steemed Tea و بشینیم گپ بزنیم و یه کم تمدد اعصاب داشته باشیم. بنده‌ی خدا امید٬ ایشالا که کارش درست بشه این ماجرای Study Permit قبلاً بلا سر من هم آورده.

بعد هم یاد قدیم افتادم که نصفه‌ی شبی دو-سه ساعت با حجت توی ماشین دم خونه‌‌شون می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. با این تفاوت که این دفعه بجای اینکه ماشین من باشه و من حجت رو برسونم دم خونه‌شون٬ یکی دیگه بود که من رو رسوند دم خونه‌مون. یادش بخیر صحبت‌های چندین و چند ساعته با جیسم٬ با پیام زمان‌های خیلی قدیم‌تر و آناهیتا که مدت‌هاست بحث فلسفی نکردیم با هم و با خیلی‌های دیگه که دلم براشون تنگ شده.

یه کم حالم بهتر شد. ولی مجبور شدم در آخر صحبت زود جمع‌بندی کنم چون یک دقیقه هم بیشتر نمی‌تونستم برای رسیدن به دستشویی صبر کنم!! خیلی برام جالب بود که من بتونم با یکی که چندین و چند سال از من بزرگ‌تره و در روابط چندین و چند برابر من تجربه داره صحبت کنم و اون هم بتونه از صحبت‌های من استفاده کنه! و من بتونم چیزایی از تجربیات بگم که براش جدید باشه. فکر کنم نظاره‌گر (observer) خوبی هستم. ولی نه. خوب نیست که آدم نظاره‌گر دقیقی باشه. چیزهایی رو می‌بینه که اگر نبینه خیلی راحت‌تر هست. و چیزهایی رو می‌بینه که اگر دیرتر می‌دید توضیحش هم به همراهش اومده بود. و فکر و خیال می‌کنه زیاد. خیلی زیاد.

دوست داشتم خیلی چیزهای دیگه هم بنویسم از صحبت‌هام و از دیدگاه‌هام٬ ولی متاسفانه یا خوشبختانه یا ... وبلاگ من رو کاملا عمومی هست و نمی‌شه خیلی باز و راحت واسه خودم بنویسم. یاد این می‌افتم که من یه بار ناخواسته پا توی نوشته‌های شخصی یکی گذاشتم و بنده‌ی خدا اگر دلش از من پر باشه نمی‌تونه راحت با وبلاگش درد دل کنه! ولی من تقریبا دلم از هرکس پر باشه نمی‌تونم درددل کنم با وبلاگم. به جز یه نفر. خودم. فقط وقتی که دلم از دست خودم پر باشه می‌تونم راحت بنویسم!

یه چیز دیگه هم که از دست خودم دل خوشی ندارم حساسیت زیادم به مسایل زندگی و بخصوص روابطم هست. over sensetivity. باعث می‌شه خیلی وقت‌ها قضایا رو اشتباه بگیرم اولش٬ چون زود واکنش نشون می‌دم.

ولی یک چیز دیگه رو هم می‌دونم. من همیشه به همه توی زندگیم اطمینان کردم٬ حتی چشم بسته. و خیلی چیزها بعداً دیدم٬ ولی باز هم پشیمون نشدم٬ چون اعتقاد داشتم به بعضی چیزها و به برخی آدم‌ها. ولی فکر می‌کنم اگر یک بار دیگه از اعتمادم ضرر کنم دیگه نتونم پای اعتقاداتم واستم. نظرم به زندگی عوض بشه. ای کاش که هیچ وقت همچین اتفاقی نیفته.

وسط صحبت می‌گفت که «احسان٬ تو این‌جوری که هستی خیلی برات مفید نیست. همه فکر می‌کنن که خوب همینه که هست و احسان همیشه هست و وجود و کارهات رو پیش‌فرض می‌گیرن. خیلی وسواس به خرج بدی و همش مواظب باشی ...» ولی من با قاطعیت می‌گفتم که «من این‌جوری ساخته شدم. نمی‌تونم عوضش کنم.» ... راضی هم هستم. ایشالا خدا عوضش رو یه جای دیگه‌ی زندگی در بیاره ... ولی مگر این‌که اعتقاد و اعتمادم رو از دست بدم. نه خوش‌بینی چیز خوبیه. من باید خوش‌بین باشم.

پ.ن. مردها آخه هم دل دارن. businessman‌ها هم دل دارن ... دختر‌ها و پسرها و همه و همه دل دارن و انتظار از زندگی‌شون و اطراف‌شون. باید درک‌شون کرد. و مراعات‌شون.

پ.ن. چقدر مهمه که همیشه آخر سر امکانش باشه که آدم بیافته روی تخت٬ بالش رو بغل کنه توی صورتش و بذاره که یواش یواش اشکش بالش رو مرطوب کنه. نه؟



Comments: Post a Comment