صد سال تنهایی



Tuesday, January 18, 2005


روزهایی از زندگی که به سرعت باد می‌گذرند و لحظه‌هایی که می‌خواهی در لابلای تک‌تک شیارهای مغز خسته‌‌ات حک کنی و در تک‌تک سلول‌هایت آن‌قدر حس کرده باشی‌شان که هر لحظه که از واقعیت خشک زندگی خسته شدی بتوانی دوباره مرورشان کنی. ولی این چند لحظه به سرعتی می‌گذرند که انگار هیچ راهی برای یادآوری‌شان نداری جز تکرارشان که مجبوری در واهمه‌ی اینکه آیا اصلا ممکن است تجدید شوند صبر کنی و با آرزوهایی که به معصومیت و سادگی آرزوهای دست نیافتنی نیستند در لابلای حقایق مجازی و مجازهای حقیقی دست و پا بزنی.

یکی از دوستان زمانی می‌گفت که هر خاطره‌ی خوب بهایی سنگین دارد که تا نپردازی‌اش دنیا دست از سرت نخواهد برداشت٬ بهایی سنگین‌تر از آنچه تصور کنی. ولی وقتی زندگی گذشته رو مرور می‌کنم از هیچ کاری که کردم پشیمون نیستم و از این لحظات خوشی که داشتم هیچ‌گاه ممکن نیست پشیمان باشم. فقط گاهی می‌ترسم... ترس از اینکه برای دیگرانی که در زندگی‌شان وارد شدم و در زندگی خودم واردشان کرده‌ام. نگرانم از این‌که هزینه‌ی تحمیلی داشته باشم و روزی که کسی از هزینه‌یی که برای دوستی گذاشته پشیمان شود و آن روز است که تنها چیزی که در این دنیا دارم را هم از دست داده‌ام: آزادگی را! واژه‌ی بهتری پیدا نمی‌کنم. ... عزّت نفس را! (شاید به قولی Gentelman بودن را!) آن روزیست که ورشکسته‌ی این دنیای زمخت خواهم بود. ولی حتی آن روز هم پشیمان نخواهم بود برای اینکه به هر کاری که کردم و به هر حرفی که گفتم از ته دل اعتقاد داشته‌ام.

در این فکر بودم که چه وقتی بدن آدم سرد می‌شود؟ وقتی که گرماده‌ی خوبی دارد که گرمش می‌کند!



Comments: Post a Comment