Saturday, January 22, 2005
آدمها متفاوت هستن. خیلی متفاوت. و توی دنیاهای مختلف زندگی میکنن. ولی گاهی یکی رو پیدا میکنی و توی یه لحظه میبینی که چقدر شبیه هستین و چقدر نزدیک. بعد یه مدت بعد حس میکنی که چقدر دور هستین. چرا؟ جدی چرا؟ فکر میکنم شبیه هستین ولی زمانها فرق میکنه. مثل دوتا موج با فرکانس مختلف٬ گاهی رزونانس میکنن٬ همدیگه رو تقویت میکنن و یکی به نظر میرسن. بعد نیم پریود رزونانس که رد میشه میشن برعکس همدیگه. زندگی کردن یعنی که از اون موقعیتهای خوب و خوش استفاده کنی و ذخیره کنی برای گذروندن موقعیتهای بد. این که میگم لزوماً بین آدما نیست. بین سرنوشت و آدمها هم همینه ... مهم اینه که آدم یاد بگیره و بزرگ بشه ...
البته گاه خیلی از خودم ناامید میشم. میبینم... کتاب میخونم٬ فکر میکنم٬ خرابکاری میکنم٬ با دیگران صحبت میکنم٬ تجربه میکنم و باز هم مهمتر از همه میبینم ... و همهی اینا رو میذارم روی هم تا یاد بگیرم. فکر میکنم یاد گرفتم. توی ذهنم تصور میکنم که چطوری اینهایی رو که یاد گرفتم بکار خواهم برد ... چطوری دیگه حرف منفی نمیزنم. چطوری یه طوری حرف میزنم که کنایه توی نباشه. چطوری ایراد از چیزی نگیرم. چطوری قرقر نکنم و طرف صحبتم رو درک کنم ... بعد میدونی چی میشه ... اولین یا فوقش دومین جملهیی که میگم ... همین دیگه ... ناامید کننده هست ... نیست؟
حالا تا اینجاهاش خیلی خوبه ... بازم آدم میگه که بیشتر دقت میکنم و دفعهی بعد تکرار نمیکنم. قسمت سخت مطلب وقتی هست که طرف مقابل جواب خوب بهت میده٬ اعتراض نمیکنه٬ ازت ایراد نمیگیره و یا طرف مقابلی که خودش توی مشکلاتش غرق هست دست کمک به طرفت دراز میکنه... سختی اصلیش شرمندگی هست. تنها چیزی که نمیشه به این راحتی تحمل کرد این احساس شرمندگیه!!!! شایدم این برای اینه که یاد بگیری ... البته اگر یاد بگیری ...
0 comments || Ehsan || 10:17 AM ||