Tuesday, January 25, 2005
- اینها چی بود نوشته بودی؟
- [سکوت ... در حال جستجو برای بهترین راه بیان] هذیان!!
- آها ...
[چند جمله زیر لب مختصر!]
- مهم نیست ... نمیخواد توضیحی بدی ...
- [زیر لب] ولی ... [چند ثانیه سکوت! در فکر میگذرد: کاش میتونستم همهی اون افکار رو احساسات رو در میون بذارم ... اگر میخواستم به هیچ کس هیچ چی نگم که رو یه کاغذ مینوشتم٬ مچاله میکردم میانداختم توی سطل آشغال ... نه خیلی هم مطمئن نیستم ... شاید در واقع همین کار رو دارم می کنم ... ولی خیلی خوب میشد اگر میتونستی ذهنم رو بخونی ... نه شایدم خیلی خوب نمیشد ... چون مثل خودم سرگیجه میگرفتی ... فقط نگرانم که کسی برداشت اشتباه نکنه ... نه میدونم که بهم اعتماد داری ... نکنه فکر کردی ... نه ... آره ... نه ... فلانی چی؟ ... آره ... نه؟ ... نکنه؟ ... آینده چی؟ ... آخرش چیمیشه یعنی؟ ... ]
[موضوع مکالمه عوض میشود.]
[مدتی بعد (روز بعد) یک مقدار هذیان دیگه در قالب توضیح هذیانها در حین مکالمه بصورت جملههای جویده شده]
میدونین چرخهی زندگی یه فکر چیز خیلی جالبیه که من باهاش یک مقدار گاهی مشکل دارم! یه فکر با یک مشاهده یا اتفاق یا بر اساس یک مود یا خلاصه با یک هستهی اولیه شکل میگیره و به سرعت توی مغزم چرخ میخوره و شروع میکنه به تشکیل و پخته شدن. اون موقع هست که احساس نیاز به صحبت کردن با کسی یا نوشتن پیدا میکنی٬ یا گاهی حس میکنی که افکارت دارن به جاهای جالبی میرسن و اگر بنویسیشون خیلی چیز جالبی از آب در میاد. ولی به محض اینکه دو سه جمله بنویسی میبینی که در واقع داری هذیان میگی!! مطمئن میشی که هیچ آدم با عقل سالمی نخواهد فهمید که چی میگی و همه برداشتهای اشتباه خواهند کرد و در واقع در بیان احساسات و افکار کاملاً شکست خوردی!
یه راه دیگه هم اینه که یه کم صبر کنی که هیجان و سرعت چرخش افکار توی مغزت کم بشه. یه شب تا صبح یا حتی یکی دو روز چیزی ننویسی. بعد میبینی که خیلی بهتر بیان میشه. روانتر شده و دیگه هذیان نیست. چرا؟ چون دیگه حرفی برای گفتن نمونده!! بخش عمدهش یادت رفته. بقیهش هم دیگه برای اون هیجان و اهمیت رو نداره و دیگه تک تک کلمات رو با احساسات و افکارت پر نمیکنی. همونطور بیروح و بیحس و همون جوری که توی یه لغتنامه ظاهر میشن ول میکنیشون روی صفحه تا چیزی نوشته باشی!!!!
ولی اون دفعهی اول چرا هذیان میشه؟ چون احساسات و افکاری که فشار میارن که خارج بشن خیلی خیلی از ظرفیت کلمات و سرعتی که مغزت میتونه پشت سرهم بچینهتشون و دستت بنویسهتشون هست. گاهی هم احساس میکنم که سخنرانیها و نوشتههای خیلی پخته٬ مهم و جالبی توی مغزم تشکیل میشه٬ مرور میشه و از بین میره. فکر میکنم هیچ وقت نشه که اونها رو به کسی درست منتقل کنم. چون تا اولین کلمه رو میگم٬ مطلب توی ذهنم تغییر کرده و چیزهای جدید جاش رو گرفتن و حتی گاهی میبینم که دارم یه جمله میگم که با یه طرز تفکر و دیدگاه شروع و به یکی دیگه تموم میشه....
0 comments || Ehsan || 10:44 AM ||