صد سال تنهایی



Tuesday, February 08, 2005


بردمش ... با خودم بردمش ... همیشه می‌برمش ... هر شبی که مستِ خواب٬ دنیای سرسخت واقعیت را فراموش می‌کنم و تخیلم دوباره کار را از سر می‌گیرد. تخیلی فرسوده‌ از تنهایی به دوش کشیدن کوتاهی‌های واقعیت‌های زندگی و خسته از نقش بازی‌کردن و گول‌زندن که چند مدتی‌ست که مجال استراحتی پیدا کرده٬ تا واقعیت زیباست چه نیاز به تخیلات؟

ولی دوباره بیدارش می‌کنم ... کارش دارم ... تخیلم را برای ماموریت جدیدی احضار می‌کنم ...

صدای آرامش‌بخشی در گوش‌هایم هنوز می‌پیچد ... «... منو با خودت ببر به یه دنیای دیگه ... یه جایی دیگه ... » ... شاید در واقعیت نتوانم٬ ولی در رویا که غیرممکن نیست ... با هم می‌رویم به دنیایی که زندگی تلفیقی از ناممکن‌ها و تضادی از ممکن‌ها نباشد ... به دنیایی که تصمیمات یک بخش از زندگی وابسته با تصمیمات دیگر بخش‌ها نباشد٬ دنیایی که مجبور نباشی که بین دو چیز فقط یکی را انتخاب کنی و دنیایی که نگرانی جایی ندارد ... دنیایی که می‌توانی یک روز با هم بودن خوب را تا ابدیت ادامه دهی و نگران هیچ‌چیز نباشی ... دنیایی که وقتی از آن لذت می‌بری تلافی نکند! یک دنیای آرام آرام آرام آرام ...



Comments: Post a Comment